محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام پنج شنبه خونه بودیم جمعه  رفتیم خونه فاطمه اینا و از اونجا با هم رفتیم  بومهن، یکی از  همسایه های دارانیمون(زهرا همونی که قبلا هم در موردش نوشتم که چهارشنبه سوری میومد فالگوش می ایستاد و...) سفره داشت و کلی از دوستان قدیمی رو دیدیم . واینکه محیا هم اصلا به حرف من گوش نمیده و توی این جور جمع ها زیادی احساس صمیمیت میکنه و رو مبلاشون میپره و تازه اگر هم بهش بگم محیا خواهش میکنم بیا بشین و از رو مبلا نپر و... بدتر هم میکنه و... دیروز شنبه هم خونه مهرناز اینا بودیم دیگه اینکه محیا خانوم روابط اجتماعی بسیار بالایی داره و من نمیدونم که آیا این خوبه یا بد ؟ امیدوارم  خداوند عاقبت همه بچه ها مخصوصا این محیای ما...
24 دی 1391

بدون عنوان

سلام چند روزیه هوای تهران آلوده است و از دوشنبه هفته پیش مهدها تعطیل بود و خونه بودیم  دیروز با محیا رفتیم شهر بازی و... امروز صبح هم  چون طرح زوج و فرد بود با سرویس اومدیم و ساعت 7 مهد بودیم این روزها اصلا حس سرکار اومدنم نیست و محیا هم حس مهد اومدنش نیست -----------------------------------------   همه قصه هام تو هستي   لحظه لحظه هام تو هستي   تو خيالم توي خوابم پا به پام بازم تو هستي ...
17 دی 1391

مشهد زمستان91

سلام دوشنبه شب با ماشین خودمون به سمت مشهد حرکت کردیم و سه شنبه صبح رسیدیم جمعه صبح هم از مشهد به سمت تهران حرکت کردیم توی مشهد هم جای خاصی نرفتیم فقط زیارت کردیم  و زمان به سرعت گذشت و برگشتیم توی مشهد هم ساعت ٤ هوا تاریک میشد و نمیشد جایی رفت توی حرم هم که بودیم محیا جو را که معنوی میدید شروع میکرد هرچه آیه و سوره و دعا بلد بود میخوند بعدش هم میگفت خدایا مشکلات بابا و مامانم رو حل کن و مریضا رو شفا بده آمین میگفتم محیا اینا رو کی بهت یاد داده میگفت خانم عزیزی یاد داده و گفته به پدر و مادر خود نیکی کنید و بالوالدین احسانا خدا رو شکر که دختر باهوشی مثل محیا دارم ------------------------------- دیشب محیا بمن میگه مامان ...
3 دی 1391

بدون عنوان

سلام امروز 26 /9/91 هوا حسابی برف و بارانی صبح طبق معمول محیا دوست نداشت بیاد مهد و میگفت مجبورم میکنند بخوابم و من هم خوابم نمیاد گفتم باشه تو بیا امروز بطور جدی با خاله مریم صحبت میکنم که تو را مجبورت نکنند که بخوابی و بذارن با اسباب بازیها بازی کنی تا اینو گفتم محیا سریع بلند شد و اسباب بازیهاش رو جمع کرد توی کیفش و گفت من با اینا بازی میکنم  و رفتیم مهد مریم نبود که بهش بگم الان میخوام به خانم سیفی زنگ بزنم و بگم محیا رو به زور و اجبار نخوابونید. ------------------ پنج شنبه رفتیم جنگلهای کوهسار جمعه هم رفتیم خونه مهرناز اینا --------------------- از آموزشهای محیا بنویسم از اعداد بلده 1 2 3  رو بنویسه از ...
26 آذر 1391

11/9/91

سلام دو روز بود که بابای محیا رفته بود شهرستان و من و محیا تنها بودیم پنجشنبه رو رفتیم خونه مهرناز اینا جمعه هم خونه بودیم  کمی با محیا آموزشی کار کردیم دوتا لغت انگلیسی  fast   -  slow را یاد گرفت (چون که این روزها دارم متضادها رو با هاش کار میکنم) و نوشتن رو از دیروز شروع کردیم که الان میتونه A رو بنویسه تا بهش میگفتم محیا،PLEAS GO شروع میکرد به رفتن ،بعدش میگفتم FAST سریع میرفت وقتی هم میگفتم SLOW آهسته میرفت تا میگفتم STOP می ایستاد اینا رو نوشتم تا محیا وقتی بزرگ شد روش آموزشی منو بدونه امروز ،صبح زود بابای محیا از مسافرت برگشت و ما از ساعت 5 صبح بیدار بودیم و ساعت 7 نشده دانشگاه بودیم با مح...
12 آذر 1391

محیا در مسجد

چهارشنبه ظهری رفتم مسجد یکی از همکارا تا منو دید گفت دخترت جلوتر از خودت توی مسجد نشسته رفتم تو دیدم بچه های مهد رو اوردند مسجد و همه لباس سیاه پوشیدن و نشستن و محیا تا منو دید داد زد مامان و سریع اومد پیش من و بچه ها بعد از نماز و ناهار رفتند مهد ولی محیا با من اومد دانشکده و این چند روز هم بیشتر برای عزاداری میرفتیم مسجد نزدیک خونمون امروز صبح هم از دم در خونه تا مهد محیا غر میزد و منو کتک میزد که نمیخوام برم مهد یا منو ببر کتابخونه یا ببر شهر بازی گفتم کتابخونه سر و صدا میکنی گفت پس بریم شهربازی گفتم الان بارون میاد هوا هم سرده گفتش شهر بازی چه ربطی به بارون داره، سرپوشیده است هواش هم گرمه گفتم الان تعطیله گفت م...
6 آذر 1391

بدون عنوان

سلام امروز با محیا رفتیم زیارت عاشورا محمدرضا هم اونجا بود دیروز توی مهد در مورد عاشورا و محرم به بچه ها گفته بودند و محیا تا منو دید  گفت مامان امام حسین رو شهید کردند چون که به حرف آدم بدا گوش نکرده بود و گفته بود من شما رو دوست ندارم اونا هم شهیدش کرده بودند تشنه بود یه بچه سه ساله هم بود که شهید کرده بودند  و آب هم بهش نداده بودند خونه هاشونو آتیش زده بودند عموش رو هم شهید کرده بودند و ما هم سینه زدیم و خوندیم دویدم و دویدم به کربلا رسیدم         یه باغبون خسته، با یک دل شکسته     با لب تشنه نشسته ادامه اش رو خوب یاد نگرفته بود توی خونه به باباش داشت ...
30 آبان 1391

بدون عنوان

  با سلام پنج شنبه هفته پیش جشن دانش آموزان خانواده دانشگاه بود ما هم اومده بودیم و عمو قناد باگروهش اومده بود دوشنبه محیا و امیر سنبلی توی کتابخانه بودند و کل سیستم کتابخانه رو ریخته بودند بهم و ما هم کاری نمیتونستیم بکنیم  و سه شنبه هم نیومده بودیم و خونه بودیم  و پنج شنبه این هفته هم با مهرنازاینا رفتیم خونه فریبا و... دیروز همه اش خونه بودیم محیا صبح با باباش رفت بیرون و دوری زد و برگشتنی جوانه پویا خریده بودند که از توش مداد رنگی و کتاب رنگ آمیزی و چند تا خرت و پرت دیگه دراومد و شب هم دوباره با بابا رفتش هیات و برگشتنی یه سی دی کارتون خریده بود تا ساعت 12 شب نشسته بود سی دی رو نگاه میکرد و شب دیر خوابید و صبح هم خوابش میوم...
27 آبان 1391

بدون عنوان

پروردگارا سرنوشت مرا خیر بنویس تقدیری مبارک تا هرچه راتو دیر میخواهی،زود نخواهم و هرچه را تو زود میخواهی ،دیرنخواهم.(فرازی از دعای عرفه) روزهایت شاد شاد، بخت و تقدیرت قشنگ ...
6 آبان 1391

بدون عنوان

سلام از این هفته بنویسم جمعه رفتیم پارک و یکی از بچه ها سگ آورده بود همش با اون مشغول شدند و... یکشنبه رفتیم شهر بازی دوشنبه هم عکاس اومده بود من گفته بودم چندتا عکس از محیا بگیره و خودم  چندتا عکس بادوربین خودم از محیا وبچه های مهد گرفتم دیروز هم صبح رفتیم بانک صادرات و تابیاییم برسیم مهد شده بودساعت نه امروز هم که بابایی نبود و ماتنهایی اومدیم چون که دیشب رفت شهرستان و توی اوین آقای کاظمی رو دیدیم و سوار کردیم .همین --------------------------------------------------- یک کمی هم از اخلاق و رفتار محیا بگم که:اصلا حرف منو گوش نمی کنه وهرکاری که دوست داره میکنه فقط وقتیکه یه چیز دلبخواهش رو میخرم&nbs...
3 آبان 1391