مشهد زمستان91
سلام
دوشنبه شب با ماشین خودمون به سمت مشهد حرکت کردیم و سه شنبه صبح رسیدیم
جمعه صبح هم از مشهد به سمت تهران حرکت کردیم
توی مشهد هم جای خاصی نرفتیم فقط زیارت کردیم و زمان به سرعت گذشت و برگشتیم
توی مشهد هم ساعت ٤ هوا تاریک میشد و نمیشد جایی رفت
توی حرم هم که بودیم محیا جو را که معنوی میدید شروع میکرد هرچه آیه و سوره و دعا بلد بود میخوند بعدش هم میگفت خدایا مشکلات بابا و مامانم رو حل کن و مریضا رو شفا بده آمین
میگفتم محیا اینا رو کی بهت یاد داده میگفت خانم عزیزی یاد داده و گفته به پدر و مادر خود نیکی کنید و بالوالدین احسانا
خدا رو شکر که دختر باهوشی مثل محیا دارم
-------------------------------
دیشب محیا بمن میگه مامان میشه تو نری سرکار
گفتم من باید سرکار برم حقوق بگیرم برای تو هرچیزی که دوست داری بخرم
گفت من هیچی نمیخوام فقط میخوام توی خونه پیش تو باشم
واقعا دلم گرفت و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم
-----------------------------
صبح سر راه تو سعادت آباد بابای محیا رفت بانک ، من با محیا توی ماشین نشسته بودیم و محیامیگفت من نمیخوام برم مهد و ...
یه گدایی که پشتش هم یه کیسه ای بود زد به شیشه ماشین و دستش رو دراز کرد که ...
محیا پرسید چی میگفت برای چی به شیشه زد
من هم برای اینکه محیا بهانه نگیره و بره مهد
گفتم که میخواست ببینه که اگه تو نمیری مهد تو را باخودش ببره
( اسکینر روانشناس، با تنبیه بچه ها ،چه روانی و چه بدنی مخالفه ،ولی چه کنیم که بعضی وقتها از دستمون در میره)
محیا هم گفت کجا ببره ببره منو چیکار کنه چرا ببره دندوناش چه شکلیه چه جوری قورت میده
دیگه من هر چقدر گفتم که الکی گفتم و گدا بود و میخواست پول بگیره هیچ کس جرات نداره تو را با خودش ببره باز ولن کن نبود
باباش هم که اومد میگفت آقاهه میخواست منو ببره اونوقت تو دیگه دختر خوشکل نداری دلت براش تنگ میشه
برو بزنش پاهاش بشکنه بزن چشاش کور بشه
کلی دلداری و صحبت که بلاخره فراموشش کرد
----------------------