محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

چند وقتی هست که میخوام عکس بزارم  نمیشد ولی امروز شد صبح رفتیم زیارت عاشورا محمدرضا هم اومد ولی محیا و محمد رضا خیلی سرو صدا راه انداختند و شلوغ کاری کردند ما مجبور شدیم زود مسجد را ترک کنیم به سمت مهد توی مهد هم محمدرضا  یه دسته گل  آورده بود که میخواد ببره و روز معلم رو به مربیش تبریک بگه. مربیان زحمتکش مهدها روزتان مبارک  محیا هم یه کادوی ناقابل برای مربیشان آورده بود که روش نوشته شده بود خاله مریم عزیزم: ای آبی ترین، ای دریایی ترین و ای آسمانی ترین تقدس زندگیمان، بر دستانتان بوسه میزنیم و قدرتان را میدانیم روزتان مبارک       تارا و محیا در زمین ...
12 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

امروز صبح با محیا رفتیم زمین چمن تارا هم بعد از ما اومد تقریبا یک ساعتی اونجا بودیم کلی با محیا بدو بدو وتوپ بازی کردیم بعدش هم اومدیم مهد عمو شهرام هم اومده بود یعنی الان توی مهدبساط بزن و برقص و موسیقی براهه تازه عکس هم از زمین چمن و مهد انداختم چون امروز یادم رفته سیم رابط رو بیارم فردا میزارمشون توی سایت خوش بگذره
11 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام این سه روز که تعطیل بودیم خاله خانم با لیلا و سمیرا از تبریز اومده بودند خونه ما نیومده بودند خونه مهرناز اومده بودند و ما هم رفتیم دیدنشون و از اونجا رفتیم خونه یاسمین و نازنین شام اونجا بودیم بعد از شام برگشتیم خونه مهرناز که واقعا خیلی خوش گذشت فرداش هم خونه خودمون بودیم جمعه هم رفتیم خونه فاطمه  مادربزرگش مریضه از داران اومده ببرنش دکتر از اونجا هم رفتیم پارک که من با یکی از مادرا هم دعوامون شد امروز هم تودیع و معارفه رئیس قدیم وجدیده صبح همه راهها رو بسته بودند مجبور شدیم بریم از بالا دور بزنیم ماشینو جلوی بان ملی پار کردم و پیاده اومدیم تا مهد نیم ساعتی توی حیاط مهد محیا بازی کرد و یه ربعی هم داخل مهد مع...
9 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام امروز صبح وسط راه محیا میگفت شیر میخوام باباش رفت براش شیر بخره گفت شیر قهوه ای هم میخوام باباش رفتش هم شیرکاکائو هم معمولی خرید اول شیر کاکائو رو باز کرد کمی بعد گفتش اون یکی رو هم میخوام اون یکی رو هم دادیم بهش من فکر کردم خورده توی راه هم هی به باباش میگفت بد رانندگی میکنی بی تربیت شیرمو ریختی بعد که باباش رفت ادامه راهو هی بمن بد و بیراه میگفت که دوست ندارم شیرمو میریزی پیاده که شدم برم انگشت بزنم دیدم دوتا شیرو هم ریخته تو ماشین لباساشو هم از تو کیفش درآورده بود داره دستمال میکشید صندلیها رو گفتم محیا این چه کاریه تو کردی همه جا رو کثیف کردی داد و بیداد و گریه که من که شیرو نریختم تو ریختی رفتیم زیارت عاشورا م...
5 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام دیگه محیا عادت کرده صبح ها بریم زمین چمن امروز اومدم مهد و محیا لباساشو عوض کرد و میخواستیم بریم زمین چمن که محمدرضا رو دیدیم که میومد مهد تا محیا رو دید راهش رو کج کرد  اومد به سمت ما و باهم رفتیم زمین چمن اونجا هم دوتا توپ گرفتیم و کمی توپ بازی کردند و دویدند و برگشتیم مهد توی حیاط مهد هم کمی تاپ بازی و سرسره بعدش دیگه بای بچه ها رفتند مهد و ما هم اومدیم سرکار 
4 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

صبح رفتیم زمین چمن امیر سنبلی هم بود حدود نیم ساعتی بازی کردند و مامان امیر، محمد و برد مدرسه و امیر با ما موند بعداز کمی بازی، من امیر و محیا رو آوردمشون مهد خوش بگذره ظهر هم میخواستم برم استخر اصلا حسش نبود  ولی رفتم  و کمی سر حال اومدم  
3 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام پنجشنبه صبح خونه بودیم و کمی توی حیاط به محیا دوچرخه سواری یاد دادم قرار بود این کار رو باباش انجام بده و لی دیدم انگار خودم باید دست به کار بشم کمی یادگرفته ولی باز هم باید کار کنیم شب هم خونه خاله مهمون بودیم و تقریبا همه فامیلهایی که تهران هستند اونجا بودند جمعه هم باز خونه بودیم و بعد از ظهر محیا رو خواستیم ببریم پارک که وسط راه خوابش برد و باد شدیدی هم میومد برگشتیم اومدیم خونه وتوی راه هم من که اصلا اهل فست فود و اینجور چیزها نیستم پس از مدتها یه پیتزا همراه با محیا خوردم بخاطر اصرار بابای محیا  
2 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام امروز صبح هم با محیا رفتیم زمین چمن توی راه محیا از من پرسید کجا میریم مامان گفتم زمین چمن گفت آخ جون زمین چمن من خیلی دوست دارم اونجا هم با امیر مهدی پسر خانم عمادی کمی بازی کردند و بعد رفتیم مهد ومن اومدم دانشکده و باز هم صبحانه بود دکتر شریفی از مکه اومده بود بمناسبتش صبحانه داد. همین و این هم دوتاعکس ازمناظر زیبای داران که هیچ ربطی به قضیه صبحانه نداره     ...
30 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام خبر یا اتفاق خاصی نیست روزهای تکراری میان و میرن اینکه صبح با محیا رفتیم زمین چمن هوا سرد بود همه جا پرآب و گل بود چهار پنج دور دوتایی دویدیم بعدش هم اومدیم مهد که محیا دوست نداشت بره مهد میگفت بریم تعاونی همون جایی که خوردنی هست  حالا هرکی ندونه فکر میکنه که محیا خیلی اهل خوردن هست ولی تعاونی نبردم رفتیم مهد یک کمی جلوی مهد بازی کرد و خانم دولتی هم بهش گفت  سی دی توپولی دارم که اگه بری بعد از ظهر اونو برات رایت میکنم و میارم خانم موسی نژاد هم از کربلا اومده بود جانماز و مهر اورده بود تا محیا اونو دید  سریع از تاب امد پایین و اونو از من گرفت و گفت ببرم به بچه ها نشون بدم و رفت مهد تقدیم به شما بازدید...
28 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام پنجشنبه صبح رفتیم پارک نزدیک خونمون بعد از ظهر هم عمه شهلا و عمه مهناز برای عید دیدنی اومده بودند ومحیا با امیرحسین و بنیامین تا ١٢ شب بازی کرده و خوش گذرونده جمعه هم من برای آزمون دکترا اومده بودم و محیا تمام روز رو با باباش بوده بعد از ظهر هم با هم رفتیم پارک نزدیک خونمون ---------------------------------------------------------------- یک مطلب دیگه هم در مورد مسواک زدن محیا جهت اطلاع محیا عرض کنم اینکه اصلا مسواک زدن رو دوست نداره و انواع خمیر دندانها رو با طمعهای مختلف امتحان کرده و از هیچ کدوم خوشش نمیاد آخرش هم همین خمیر دندان بزرگسالان داروگر ٣ رو ترجیح داده ولی باز هم با هزار اکراه مسواک میزنه هرشب قبل از خواب بر...
26 فروردين 1391