محیا در مسجد
چهارشنبه ظهری رفتم مسجد
یکی از همکارا تا منو دید گفت دخترت جلوتر از خودت توی مسجد نشسته
رفتم تو دیدم بچه های مهد رو اوردند مسجد و همه لباس سیاه پوشیدن و نشستن
و محیا تا منو دید داد زد مامان و سریع اومد پیش من و بچه ها بعد از نماز و ناهار رفتند مهد ولی محیا با من اومد دانشکده
و این چند روز هم بیشتر برای عزاداری میرفتیم مسجد نزدیک خونمون
امروز صبح هم از دم در خونه تا مهد محیا غر میزد و منو کتک میزد که نمیخوام برم مهد یا منو ببر کتابخونه یا ببر شهر بازی
گفتم کتابخونه سر و صدا میکنی
گفت پس بریم شهربازی
گفتم الان بارون میاد هوا هم سرده
گفتش شهر بازی چه ربطی به بارون داره، سرپوشیده است هواش هم گرمه
گفتم الان تعطیله
گفت میریم پشت درش و میگیم باز کنید ما بیایم تو
گفتم بازش نمیکنند ساعت ٩ باز میکنند
گفت ولی من نمیخوام برم مهد
گفتم چرا نمی خوای بری مهد
گفت منو میخوابونند ومن خوابم نمیاد
گفتم موقع خواب به خاله مریم بگو زنگ بزنه بیام دنبالت
توی مهد هم به خاله مریم گفتم اگه خوابش نیومد زنگ بزن بیام دنبالش
اون هم گفت باشه
و محیا با هزاران اکراه رفت تو مهد