محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام ما دیروز برگشتیم خیلی خوش گذشت ولی از وقتی برگشتیم دلمون گرفته مخصوصا محیا که دیشب تا ساعت 3 نصف شب بهانه میگرفت و نمی خوابید میگفت منو ببر داران خلاصه اینکه دیشب من و محیا حسابی گریه کردیم امروز هم اصلا حالم خوب نیست و حوصله وبلاگ نویسی هم نیست فردا عکسها و خاطرات رو میذارم
24 تير 1391

بدون عنوان

سلام خبر اول اینکه امروز ما میریم داران ممکنه با بابایی بریم و مارو بزاره برگرده وممکن خودمون بریم و بابایی برگشتنی بیاد دنبالمون خبر دوم هم اینه که امروز بچه های پیش دبستانی مهد، جشن فارغ التحصیلیشونه و جشنشون هم توی تالار جهاد کشاورزیه وبه ما هم کارت دعوت دادن ساعت ٢ میرم دنبال محیا که بریم جشن البته توی کلاس محیا تا انجایی که من اطلاع دارم هیچ کس نمیره ولی من بخاطر محیا که بهش خوش بگذره میرم و خبر سوم هم اینکه دیروز محیا رو بردم آرایشگاه و جلوی موهاشو چتری کوتاه کرد و یه سشوار هم به موهاش کشید و من هم دیدم  حالا که موهاش سشوار کشیده است بردمش عکاسی که یکی دوتا عکس ازش بگیرم که عکاسه هم از حالتهای مختلف و با ...
14 تير 1391

بدون عنوان

سلام دیروز عصری رفتیم استخر و با دوتا بازوبند محیا بخوبی خودش داشت شنا میکرد میخواستم بگیرمش میترسیدم غرق بشه که محیا میگفت ولم کن و بمن دست نزن میخوام خودم شنا کنم آفرین به این شجاعتت محیا اون یکی محیا هم اونجا بود امیر سنبلی و سارا هم بودند امروز صبح هم با پارسا رفتیم زمین چمن محیا و پارسا دو دور دویدند و اومدیم مهد دیروز مربی محیا( مریم) گفته بود که مایوی محیا رو با یه حوله تو کیفش بزار ، یه استخر بادی بسیار بزرگ داریم که پراز اب میکنیم و بچه ها توش شنا میکنند امیدوارم که خوش بگذره خدا رو شکر که تو رو دارم محیا جونم ...
12 تير 1391

8/4/91

پنج شنبه رفتیم خونه امیر سنبلی اینا تولد دادشش محمد بود ومامانش هم زحمت کشیده بود ناهار دعوتمون کرده بود و حسابی تدارک دیده بود روژین و سارا هم بودند و حسابی خوش گذشت ولی آخراش که داشتند میرقصیدند یکی از خانمها پای محیا رو لگد کرد و امیر هم سر بادکنک دست روژین رو گاز گرفت. ومن هم با مامان بزرگ امیر(مامان باباش) که از ارومیه تشریف آورده بود کلی صحبت کردیم و با هم دوست شدیم
11 تير 1391

بدون عنوان

سلام چهارشنبه جلوی مهد با امیر  ومامانش قرار گذاشتیم بریم پارک عدل اونا جلو رفتند و ما هم بعد از اونا حرکت کردیم ولی پارک که رسیدیم پیداشون نکردیم یک ساعتی محیا با یک بچه ای که اونجا بود بازی کرد و برگشتیم خونه ------------------------------------ پنجشنبه خونه بودیم و طبقه سوم ما یه بچه ای هست اسمش ویانا که هر از گاهی میاد محیا رو صدا میکنه و میرن حیاط بازی میکنند و عصری دوباره رفتیم پارک ------------------------------------ جمعه هم که خاله و مهرناز رفته بودند داران ،از داران برگشتند و ما هم رفتیم خونشون و کلی زردالو والبالو وگیلاس آورده بود که لواشک وشربت و مربا درست کردیم . ------------------------------------- دیروز...
5 تير 1391

بدون عنوان

شنبه که رفتم خونه، دایی حسین و اکبر و یوسف از جلفا اومدن خونه ما و من یکشنبه بخاطر اینکه اونا خونه ما بودن نیومدم سر کار و موندیم خونه و بعد از صبحانه هم رفتیم خونه فاطمه اینا و خاله و حامد و فاطمه رو برداشتیم و رفتیم رودهن خونه دایی باقر و اونجا هم خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به بچه ها دایی حسین و یوسف ساعت 9 شب بلیط داشتند وساعت 7:30 هم از رودهن راه افتادیم  و دایی و یوسف را گذاشتیم ترمینال و اونا رفتند و مابرگشتیم خونه دیروز عصر هم  رفتیم آبشار تهران و...
30 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام میخواستیم پنجشنبه بریم داران با مهرناز و مامانش ،حتی به مهرناز هم قول داده بودم که جاهای مختلف ببرمش و بگردونمش و حسابی بهش خوش بگذره واین هفته رو مرخصی گرفته بودم بعدش اومدم جلوی مهد و مادرا گفتند که 14 به بعد تعطیله و بمون همون موقع برو و به مادرم هم زنگ زدم و گفت فقط گیلاسا رسیدن و بقیه میوه ها هنوز کامل نرسیدن و ... خلاصه عوامل مختلف دست در دست هم دادن و ما را از رفتن به داران منصرف کردند که امروز هم با آنکه مرخصی گرفته بودم اومدم سر کار  -------------------------------- این دور روز خونه  استراحت کردیم و غروبا رفتیم پارک  ----------------------------------- طبق پیگیری های بعمل آمده در مورد 100 تومن کمک هزینه ...
27 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام امروز هم اتفاق خاصی نیفتاد صبح سر راه چون زود بود با محیا رفتیم پارک سعادت آباد بیست دقیقه ای اونجا بودیم و محیا هم به هیچ راهی راضی نبود برگردیم با گریه و زاری آوردمش تو ماشین و اومدیم  مهد تو حیاط مهد هم کمی بازی و بعدش قطار شدند رفتند تو اومدم سرکار و ایمیلم رو که چک میکردم این عکس مبینا رو دیدم که مامانش برام فرستاده سلام مبینا مامانش حالشو ببر   ...
23 خرداد 1391

بدون عنوان

دیروز عصری رفتیم استخر از دوستای محیا،آرتین و روژین و کیمیا هم اونجا بودند یکسری از همکارهای دیگه هم که من خیلی دوسشون دارم هم اونجا بودند مثل خانم ارشدی و فولادی و افشارو ... خلاصه که حسابی خوش گذشت هم برای ما و هم برای بچه ها
22 خرداد 1391