محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

  مربی محیا "خاله مریم" جدیدا ازدواج کرده چند روز پیش جلوی مهد توی ماشین با محیا نشسته بودیم که شوهر خاله مریم اومد دنبالش و دست خاله مریمو گرفته بود و سوار ماشینشون شدند و رفتند(یه ضرب المثل ترکی هست که میگه "تازا کوزه،سرین سو" یعنی کوزه نو،آب خنک)انشالله که همیشه خوش باشند  محیا از من پرسید مامان شوهر خاله مریمه گفتم بله چند روز هم خاله مریم نیومده بود تا اینکه دیروز اومد محیا هم رفته بود بهش گفته بود خاله مریم بیا یه چیزی بگم خاله مریم هم گفته بود بگو  محیا گفته بود گوشت رو بیار باید یواشکی بهت بگم مریم هم گوشش رو آورده بود و محیا خیلی آروم که کسی نشنوه بهش گفته بود اونروز شوهرت رو دیدم خاله مریم هم خیلی خوشش اومد...
21 خرداد 1391

کاشان قم خرداد91

سلام چهارشنبه با مامان پرنیان رفتیم خونه پرنیان و محیا و پرنیان کلی با هم بازی کردند و تا ساعت 7 اونجا بودیم کلی مامان پرنیان ازمون پذیرایی کرد دستشون درد نکنه   پنجشنبه هم بابای محیا از 4 صبح بلند شده بود رفته بود شمال برای یه ماموریت کاری من ومحیا هم ساعت 8 توی میدان آزادی قرار داشتیم با همکارا  بریم کاشان سر راه رفتیم قم حرم حضرت معصومه و از اونجا هم رفتیم کاشان اینجا زیارتگاه آقا علی عباس توی کاشانه و اینجا هم مسجد هلال بن علی در آران بیدگل   اینجا هم یه خونه قدیمی تو کاشانه  که ما این دو روز اینجا موندیم عشق به مطالعه وسط پیاده رو   باغ فین کاشان...
16 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام دیروز باز هم با محیا رفتیم دندانپزشکی یه دندون خیلی پوسیده داشت کارش از ساعت ٩:٣٠ تا ١٢  طول کشید  هر از گاهی حوصله اش سر میرفت و جیغ و داد میکرد و الکی میگفت درد داره و دکتره مجبور شد بی حس کننده بزنه محیا هم گفت تلخه دوسش ندارم  لپش هم که بیحس شده بود می گفت تو دهنم صندلی گذاشتند در هر حال به هر سختی که بود گذشت ولی باز خدا رو شکر مدتها بود که همین دندون محیا تمام فکر منو به خودش مشغول کرده بود انگار یه کوه سنگینی از رو دوش من برداشته شد. بعد از دندانپزشکی آوردمش مهد و غذا آش رشته با کشک و سبزی پلو با ماهی بود غذا رو خودم تو اتاق مادرها بهش دادم و آشش هم خیلی خوشمزه بود از هرچی بگذریم از دست پخت آشپ...
10 خرداد 1391

بدون عنوان

دیروز من و محیا و باباش صبحانه رو اینجا خوردیم و بعدش محیا رفت مهد ملیسا خانم آبتین- محیا -آرتین و آیلین هیچ نسبتی با هم ندارند و فقط اسماشون به هم شبیه دیروز عصر ماشین نداشتم با خانم جوان مامان درسا رفتیم صادقیه یه کار کوچیک داشتم بعد هم با محیا رفتیم پارک  یک ساعتی اونجا بودیم وسط ظهر هیچ کس هم غیر ما نبود وگرنه بچه های دیگه بودند محیا به این سادگی پارک رو ترک نمیکرد فقط بخاطر تو به قول مامان درسا به این میگن یه مادر نمونه وسط ظهر توی گرما خسته و کوفته میره میشینه تو پارک فقط بخاطر محیا هیچ چیز به اندازه دلخوشی محیا برام مهم نیست  خدا کنه همونطور که مامان درسا میگه باشیم و قدر ن...
8 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام امروز صبح با محیا رفتیم نون و پنیر خامه ای خریدیم اومدیم دانشکده که صبحانه بخوریم و بعد بریم دندانپزشکی تا اومدیم دیدیم بساط صبحانه چیده شده به مناسبت ولادت امام هادی ب عدش هم همکارا اومدن و تا ساعت 9 صبحانه خوردیم آرمیتا و مهشاد، بچه های خانم هاشمی هم بودند  9 محیا رو بردم دندانپزشکی و دکتر دندانپزشک به کار با بچه هاخیلی وارد بود طوری که محیا اصلا اعتراض نکرد و اذیت نشد اومدنی هم دوتا بادکنک به محیا داد و محیا هم ازش تشکر کرد و گقت ممنون آقای دکتر که دندونامو درست کردی.  برای سه شنبه هقته بعد هم وقت داد که باید دوباره بریم کارمون تا ساعت 11 طول کشید بعد از اتمام کار محیا رو بردم مهد و داشتم بر میگشتم دانشکده که بابای مح...
3 خرداد 1391

بدون عنوان

سلام پنجشنبه جمعه خونه بودیم فقط جمعه عصر رفتیم جنگل و برگشتنی پارک که محیا بازی کنه صبح امروز هم با محیا رفتیم تعاونی و بعد رفتیم مهد و بعد از مهد هم رفتم دندانپزشکی اونجا هم یه بچه ای اندازه محیا بود الکی سرو صدا راه انداخته بود  یاد محیا افتادم که چهارشنبه نوبت دندانپزشکی داره خدا به دادمون برسه از همین الان استرس تمام وجودمو گرفته که محیا چه خواهد کرد یه دندون پوسیده داره  امیدوارم اذیت نشه و اذیت نکنه
30 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام پنجشنبه من و محیا و باباش رفتیم پارک ساعت 10 رفتیم تا ساعت 2 اونجا بودیم جمعه هم عروسی دختر عمه محیا بود رفتیم اونجا شنبه هم من جراحی لثه داشتم بعد جراحی خیلی درد داشتم رفتم درمانگاه پیروکسیکام زدم کمی بهتر شدم ولی بعد از اون صورتم ورم کرد طوری که نتونستم بیام سرکار محیا هم صبح میگفت مامان خوشحالم که موندیم خونه و مهد نرفتیم ولی نزدیکای ظهر میگفت منو ببر مهد داروهای مسکن خورده بودم خوابم میومد محیا اصلا نمیذاشت بخوابم تا اینکه ساعت 1 خوابید من هم خواستم بخوابم که تلفنها نذاشتند حالا سرکار میومدم بهتر بود امروز هم صبح با محیا رفتیم زمین چمن کمی بازی کرد از مدیریت زمین چمن یه توپ گرفتیم و بازی کردیم ولی به هیچ عنوان حاضر...
25 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

شنبه توی تالار مولوی جشن فارغ التحصیلی دانشجویان روانشناسی بود با محیا باهم رفتیم  تا ساعت هفت هم اونجا بودیم امیر و محمد و عرفان و دینا دختر خانم امینی هم بودند یکشنبه هم ساعت دو ساناز زنگ زد گفتش محیا تب داره رفتم دنبالش آوردمش درمانگاه هر کس یه معاینه ای کرد و گفتند تب مب نداره بعدش آوردمش کتابخانه یکی دو ساعتی کتابخانه بودیم برگشتنی  وقتی از جلوی تالار مولوی رد شدیم محیا گفت بریم اونجا و دست بزنیم و خوش بگذرونیم اونجا هم برنامه بود بزرگداشت فردوسی  هستی هم اونجا بود رفتیم داخل تالار  ولی محیا زیاد خوشش نیومد و اومدیم بیرون جلوی تالار کمی نشستیم ومحیا و هستی بازی کردند و اومدیم خونه صبح ه...
18 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام جمعه از صبح رفته بودیم خونه خاله تا 9 شب اونجا بودیم محیا هم کلی با فاطمه و حامد بازی کرد بعد از بارون ،حامد محیا و فاطمه رو برد پارک وقتی برگشتند لباساشون خیس و خاکی شده بود و خودشون هم از سرما داشتند میلرزیدند که لباسوشونو عوض کردیم بدنشون یخ زده بود تازه حامد میگفت با اینحال نمیومدند بزور آوردمشون شب هم حس کردم که محیا هر ازگاهی سرفه میکنه خدا کنه که سرما نخورده باشه صبح هم که دوست نداشت بره مهد بردمش کلاسشون و دوتا کتاب دادم ولی باز هم با اکراه رفت.
16 ارديبهشت 1391