بدون عنوان
سلام امروز صبح با محیا رفتیم نون و پنیر خامه ای خریدیم اومدیم دانشکده که صبحانه بخوریم و بعد بریم دندانپزشکی تا اومدیم دیدیم بساط صبحانه چیده شده به مناسبت ولادت امام هادی ب
عدش هم همکارا اومدن و تا ساعت 9 صبحانه خوردیم آرمیتا و مهشاد، بچه های خانم هاشمی هم بودند
9 محیا رو بردم دندانپزشکی و دکتر دندانپزشک به کار با بچه هاخیلی وارد بود طوری که محیا اصلا اعتراض نکرد و اذیت نشد اومدنی هم دوتا بادکنک به محیا داد و محیا هم ازش تشکر کرد و گقت ممنون آقای دکتر که دندونامو درست کردی.
برای سه شنبه هقته بعد هم وقت داد که باید دوباره بریم کارمون تا ساعت 11 طول کشید بعد از اتمام کار محیا رو بردم مهد و داشتم بر میگشتم دانشکده که بابای محیا زنگ زد و گفت من الان توی دندانپزشکی هستم شما کجایید که من گفتم کارمون تموم شد و ما رفتیم گفت من از صبح نگران محیا بودم میترسیدم اذیت بشه و بلند شدم اومدم دندانپزشکی والان هم میخوام محیا رو ببینم . و رفتش مهد و محیا رو دید و از اونجا زنگ زد و محیا بامن صحبت کرد.
محیا وقتی بزرگ شدی میخوام بدونی که چقدر ما نگرانت هستیم هم من و هم بابایی