بدون عنوان
سلام
جمعه از صبح رفته بودیم خونه خاله تا 9 شب اونجا بودیم
محیا هم کلی با فاطمه و حامد بازی کرد بعد از بارون ،حامد محیا و فاطمه رو برد پارک
وقتی برگشتند لباساشون خیس و خاکی شده بود و خودشون هم از سرما داشتند میلرزیدند
که لباسوشونو عوض کردیم بدنشون یخ زده بود
تازه حامد میگفت با اینحال نمیومدند بزور آوردمشون
شب هم حس کردم که محیا هر ازگاهی سرفه میکنه
خدا کنه که سرما نخورده باشه
صبح هم که دوست نداشت بره مهد
بردمش کلاسشون و دوتا کتاب دادم
ولی باز هم با اکراه رفت.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی