بدون عنوان
سلام
امروز صبح وسط راه محیا میگفت شیر میخوام
باباش رفت براش شیر بخره گفت شیر قهوه ای هم میخوام
باباش رفتش هم شیرکاکائو هم معمولی خرید
اول شیر کاکائو رو باز کرد کمی بعد گفتش اون یکی رو هم میخوام اون یکی رو هم دادیم بهش
من فکر کردم خورده
توی راه هم هی به باباش میگفت بد رانندگی میکنی بی تربیت شیرمو ریختی بعد که باباش رفت ادامه راهو هی بمن بد و بیراه میگفت که دوست ندارم شیرمو میریزی
پیاده که شدم برم انگشت بزنم دیدم دوتا شیرو هم ریخته تو ماشین
لباساشو هم از تو کیفش درآورده بود داره دستمال میکشید صندلیها رو
گفتم محیا این چه کاریه تو کردی همه جا رو کثیف کردی
داد و بیداد و گریه که من که شیرو نریختم تو ریختی
رفتیم زیارت عاشورا محیا علیجانی و محمد رضا و حنانه هم اونجا بودند
عدسی دادند محیا اونو هم گفت باید خودم بخورم و میخوام برنده بشم خودش خورد و یک کمی رو فرش و لباسش ریخت
بعد که خواستیم برگردیم مهد محمد رضا میگفت بریم زمین چمن و محیا هم میگفت آره بریم زمین چمن
که گفتیم زمین چمن تعطیله و از این حرفها
بعدش چون دیر شده بود و من هم همکارم امروز مرخصی بود مجبور شدم محیا رو بدم اون یکی مامانا با خودشون ببرن مهد
که بعدش زنگ زدم خانم سیفی گفت محیا کلی گریه کرد و که مامانم و میخوام و...
محیا جونم منو ببخش اگه میدونستم ناراحت میشی خودم میاوردمت مهد ،کار یه نیم ساعت هم دیر بشه چه ارزشی داره همه چیز من تو این دنیا فقط بخاطر توئه
آفتاب من بخاطر تو طلوع میکنه کارو بخاطر تو میخوام زندگی رو بخاطر تو میخوام عمر منی عزیزدلم
منو ببخش