بدون عنوان
سلام
چهارشنبه جلوی مهد با امیر ومامانش قرار گذاشتیم بریم پارک عدل
اونا جلو رفتند و ما هم بعد از اونا حرکت کردیم ولی پارک که رسیدیم پیداشون نکردیم
یک ساعتی محیا با یک بچه ای که اونجا بود بازی کرد و برگشتیم خونه
------------------------------------
پنجشنبه خونه بودیم و طبقه سوم ما یه بچه ای هست اسمش ویانا که هر از گاهی میاد محیا رو صدا میکنه و میرن حیاط بازی میکنند و عصری دوباره رفتیم پارک
------------------------------------
جمعه هم که خاله و مهرناز رفته بودند داران ،از داران برگشتند و ما هم رفتیم خونشون و کلی زردالو والبالو وگیلاس آورده بود که لواشک وشربت و مربا درست کردیم .
-------------------------------------
دیروز هم من شده بودم محیا و محیا هم شده بود مامان ،هی بمن میگفت قربونت برم محیا عاشقتم
چیزی میخوای برات بیارم میخوای ببرمت شهر بازی کیف کنی و ...
شب بابای محیا بهش میگفت بیا دندونات رو مسواک بزنم نمیومد باباش هم بهش گفت باشه تو نیا من هم میرم دندونای مبینا رو مسواک میزنم محیا هم گفت مگه تو خودت بچه نداری مگه تو خودت محیا نداری برای چی باید دندونای مبینا رو مسواک بزنی باشه بیا دندونامو مسواک بزن
-------------------------------------
امروز هم عصری میریم استخر
مامان تارا صبح گفت که تارا رو هم میاره
قراره خیلی خوش بگذره
محیا جونم یادت باشه مامان و بابا خیلییییییی دوست دارن و عاشقتن
پاورقی
---------------------------------------
دیروز رفتیم استخر و خیلی به محیا خوش گذشت عالی بود تارا و امیر و محمدرضا و چند تا بچه دیگه بودند محیا تیوپ سوار شده بود و همینجور برای خودش میرفت اینور استخر و میومد اونور به من هم میگفت لطفا بمن دست نزن میخوام خودم شنا کنم تارا هم جلیقه شنا پوشیده بود و برای خودش شنا میکرد و از خوشی زیاد داد میزد محیا و محیا هم داد میزد تارا(منظور جفتشون از این داد زدنها این بود که داریم کیف میکنیم).
محیا جونم امیدوارم در تمام طول زندگیت شاد باشی و از زندگیت لذت ببری آمین