محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام چهارشنبه ساعت 12 با چند تا از همکارا رفتیم خونه یکی از همکارا که بچه دار شده بود من صبح به مربی محیا گفته بودم ساعت 12 محیا را آماده کنند و میام دنبالش که بریم مهمونی ظهر وقتی رفتم دنبالش دیدم  محیا آماده رو نیمکت نشسته و داره کیک تولد میخوره و و بقیه بچه ها جاهاشون پهنه و بعضی هاشون بیدار و بعضی هاشون خواب چند تا عکس گرفتم که شارژ دوربین تموم شد و نشد که بیشتر عکس بندازم توی راه از محیا پرسیدم تولد کی بود که داشتی کیک می خوردی گفت نمیدونم یکی از بچه های خاله مریم تولدش بود. و از اینکه خودش کلاس بالاتر اومده و بچه های خاله مریم کوچکترند ،احساس بزرگ بودن میکنه و اونا رو بچه خطاب میکنه خونه همکارم هم که رفتیم کلی...
11 آبان 1392

عکاس مهد

سلام امروز قرار بود عکاس بیاد توی مهد و توی دفترشون نوشته بود دودست لباس بذارید و تعداد عکسها رو مشخص کنید من امروز به خاطری جراحی دندونم استعلاجی بودم و نمیخواستم بیام سرکار صبح محیا رو آماده کردم و موهاشو سشوار کشیدم و لباساشو گذاشتم و توی دفترش هم تعداد عکسها رو نوشتم و  گفتم محیا من امروز نمیام سرکار ،تو خونه میمونم که دندونم زود خوب بشه و تو با بابایی دوتایی برید و من تو خونه منتظر میمونم که شما برگردید. محیا اولش گفت باشه ولی بعدش یک اشک بهاری ریخت که ... مجبور شدم قید استعلاجی رو بزنم و به خاطر عکاس بیام سرکار
21 مهر 1392

بدون عنوان

سلام یه لیستی مهد داده که تهیه کنید و بیارید مهد که همه مادرا اعتراض کردند و گفتند اینجوری چشم هم چشمی میشه و بهتره که خود مهد مثل سابق تهیه کنه و پولش رو از ما بگیره و امروز ساعت 12:30 جلسه هست که تصمیم گرفته بشه که بلاخره چیکار کنیم البته من تا حدودی اقلام رو تهیه کرده بودم که دیدم اینطوریه گذاشتم محیا توی حونه استفاده کنه پنجشنبه رفتیم پارچه خریدیم و دادیم خیاط رو بالشی و ملافه دوخت و امروز تحویل مهد دادم و بقیه رو منتظرم ببینم که چی میشه
13 مهر 1392

بدون عنوان

اینروزها چون ساعتا یه ساعت به عقب کشیده شد ما قبل از ساعت 7 میرسیم دانشگاه و از این یک ساعت استفاده می کنیم و میریم زمین چمن و پیاده روی محیا هم برای خودش بازی میکنه دیروز مریم باهاش بود و امروز هم امیر   آرزویـم هـمـه سـرســبـزی تـوسـت دایـم از خـنـده لـبـانـت لـبـریـز ...
3 مهر 1392

بدون عنوان

سلام خاطرات هفته ای که گذشت: شنبه از سرکار برگشتنی رفتیم پارک یکشنبه رفتیم استخر و بعد از استخر رفتیم خرید و از خرید برگشتنی سر راه رفتیم پارک و بعد از یک ساعت ،که میخواستیم برگردیم خونه و خستگی سرکار و استخر و خرید ،محیا راضی نمیشد که بزور آوردمش توی ماشین و توی ماشین هم داد و بیداد که برگردید پارک و من نمیخوام برم خونه ، که نزدیکای خونه باباش ماشینو داد بمن و گفت تو برو خونه و من با محیا میریم پارک ،من رفتم خونه و محیا با باباش تا نزدیکای 11 شب پارک بودند. دوشنبه توی بوستان چشن میلاد امام رضا (ع) بود برنامه های خیلی خوبی داشت از خواننده های معروف دعوت کرده بودند و ... من و محیا هم دو سه ساعتی اونجا بودیم. چهارشنبه هم کنکور پ...
30 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام اینروزها هم مثل روزهای دیگر تکراری و میگذرند پنج شنبه صبح رفتیم جنگلهای کوهستان توی شهران و از اونجا پارک شاهد و بعد از ظهر هم پارک نزدیک خونمون شنبه برگشتنی از سر کار رفتیم پارک سعادت آباد و تا دیر وقت اونجا بودیم دیروز هم رفتیم استخر و برگشتنی با خانم حمیدی برگشتیم و توی راه یه چیز خیلی مهم و حیاتی رو گم کردم و با هزار سختی و نذر و نیاز تونستم پیداش کنم الان میخوام برم مهد و بچه ها رو ببرم زمین چمن و دیرم هم شده بای
18 شهريور 1392

تعطیلات تابستان 92

سلام از تاریخ 5 تا 26 مرداد تعطیل بودیم دو روز اول تعطیلات خونه بودیم بعدش رفتیم تبریز و دوروز هم اونجا موندیم و بعدش با مادرم که چهار ماهی بود تبریز بود و دلش برای داران حسابی تنگ شده بود رفتیم داران ، و تا آخرین روز تعطیلات داران بودیم  جواب آزمایشات مادرم خوب بود و دکترش خیلی راضی بود ولی  خیلی لاغر و ضعیف شده وبخاطر اینکه مریضیش دیگه برنگرده دوسه ماه یکبار باید شیمی درمانی بشه. توی این تعطیلات هم حسابی من بهش رسیدگی کردم  ، خدا رو شکر داره بهتر میشه . الان هم که ما برگشتیم تهران خواهرم رفت پیشش و قراره یه مدتی هم ایشون ازش پرستاری کنه و مادرم همش بمن میگفت که دختر داشتن چقدر خوبه و من خیالم راحته که تو هم یه دختر ...
27 مرداد 1392

شمال-زیراب

سلام چهار شنبه صبح با همکارا رفتیم زیراب همون ویلاهای دانشگاه خودمون حدودا 18 نفر بودیم قطار از وسط جنگل عبور میکرد مناظر بسیار زیبایی بود  و از همه مهمتر همکارایی که باهاشون همسفر بودیم عالی بودند. ساعت سه و اندی رسیدیم قائم شهر و مینی بوس دانشگاه اومد دنبالمون و ما را تا ویلا برد اونجا هم که رسیدیم، ویلا وسط جنگل و یه جای خیلی دنج بود . خیلی خوش گذشت مخصوصا برای بچه ها (محیا و عرفان) خوب شد که عرفان هم بود وگرنه محیا تا این حد بهش خوش نمیگذشت.به قول همکارامون یکی نبود به اون یکی خوش نمیگذشت  یه اسب هم اونجا بود  حسابی محیا و عرفان رو به خودش سرگرم کرده بود. دو تا سگ هم بود که فقط روز اول یه سری زدند و دیگه ندیدیمشون. ...
16 تير 1392

بدون عنوان

سلام دیگه روزهای آخر آموزش شنای محیاست دیروز جلسه دهم بود و دو جلسه دیگه مونده توی این ده جلسه خیلی خوب یادگرفته اصلا فکرش رو هم نمیکردم که به این خوبی بتونه یاد بگیره شیرجه میره تو چهار متری و ازین سر تا اون سر چهارمتری رو دوچرخه میره و بعد به پشت میخوابه و برمیگرده فرناز (مربی شنا)گفته یه 12 جلسه دیگه هم ثبت نامش کن که  شنا رو بطور کامل یادش بدم و بتونه تو مسابقات شنا شرکت کنه. صبح امروز هم محیا مهد نرفت و با من اومد دانشکده و بساطش رو چیده بود که نقاشی بکشه از طریق  paint توی کامپیوتر که خانم فراهانی زنگ زد و گفت رفتم مهد که امیرو بذارم  دیدم بچه ها نیستند و رفتند پارک ولنجک اگه محیا اونجاست بیاد با امیر ببرمشون...
5 تير 1392

بدون عنوان

سلام پنجشنبه جمعه دختر خاله اکرم خونه ما بود و با همدیگه رفتیم بوستان برای خرید ومحیا رو هم گذاشتیم شهر بازی جمعه عصری هم مهرناز اینا اومدند خونه ما  که کارت عروسی عموی مهرناز رو برامون اوردند و مقداری هم زردالو که از داران برامون فرستاده بودند دیشب هم دایی حسین با خانواده اش اومده بودند تهران برای عروسی پسر خواهر خانمش که همشون خونه مهرناز اینا بودند و ما هم رفتیم اونجا و  امشب تو عروسین ، ممکنه وقت خواب بیان خونه ما دوره درمان مادرم هم  دیروز تموم شده و به امید خدا امیدواریم که دیگه حالش بهتر بشه .     
2 تير 1392