محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

جشن نامزدی

سلام دیشب جشن نامزدی پسر خانم حمیدی بود که همراه باچند تا از همکارا ،خانم عمادی و افشار و رهبر و محیا و روژین اونجا بودیم چون که ما خونمون نزدیک تالار بود خیلی زود رسیدیم بقیه مهمونا توی ترافیک سنگین (بخاطر برد فوتبال ایران)گیر افتاده بودند.خیلی دیر رسیدند که از جمله عمادی بود که هر دقیقه به من زنگ میزد و میگفت چه خبر، ما تو ترافیکیم. بخاطر دیر اومدن مهمونا تالار تا دیر وقت طول کشید ولی حسابی خوش گذشت. داماد اصالتا گلپایگانی و بچه تهران و وکیل پایه یک دادگستری عروس اصالتا شبستری و بچه تهران دندانپزشک متخصص اندو همه چیز عالی بود برای هر دو آرزوی خوشبختی میکنیم. صبح هم که اومدیم سرکار محیا میگفت دوست ندارم برم مهد اگه...
29 خرداد 1392

بدون عنوان

تعطیلات 4 روزه رو رفتیم تبریز ، توی راه هم کلی به ترافیک خوردیم  وقتی رسیدیم برادرم، مادرم رو تازه از شیمی درمانی آورده بود و حال مادرم زیاد خوب نبود به هر طریقی بود باید جلوی خودم میگرفتم . فرداش حال عمومیش بهتر شد و امیدواریم بعد از اتمام دوره درمانی حالش بهتر بشه دو روز تبریز ماندیم  یه روز آخر هم با مادرم و برادرم رفتیم داران نمیخواستیم کسی خبردار بشه چون که مادرم نیاز به استراحت داره و حال و حوصله مهمان و ملاقات های مکرر رو نداره فقط میخواستیم یه هوایی عوض کنه از قضا همه خبردار شده بودند و بقدری رفت وآمد زیاد شد که از رفتنمون به داران پشیمون شدیم و جمعه صبح برگشتیم محیا هم به هیچ عنوان راضی به برگشت نب...
18 خرداد 1392

بدون عنوان

دیروز عصری رفتیم استخر خدارو شکر پیشرفت محیا خوبه حالا دیگه با چهارمین جلسه میتونه رو آب به پشت بخوابه و پابزنه و شنای دوچرخه از استخر هم که برگشتیم رفته بود نشسته بود تو ماشین خانم رهبر و میگفت میخوام برم خونه روژین و با هم خواهر باشیم با کلی دردسر و خواهش تمنا از ماشین اونا پیاده شد و اومد نشست تو ماشین خودمون توی راه هم  داد و بیداد که باید بریم پارک سعادت آباد  و ماکه از خستگی داشتیم میمردیم من که اصلا جواب محیا رو هم نمیدادم ولی باباش میگفت محیا تو چرا اینقدر بما زور میگی مگه نمیبینی ما خسته ایم هر طور بود نرفتیم پارک  و توی خونه عصری با باباش رفت بیرون دوچرخه سواری و ساعت 9:30 اومدند خونه و محیا از شدت خواب...
13 خرداد 1392

بدون عنوان

دیروز بعد از ظهر من و محیا و باباش رفتیم بازار عبدل آباد برای گرفتن رو بالشی و روتختی و... هم موفق شدیم روبالشی و رو تختی بگیریم  هم برای محیا یه پیرهن  گرفتیم  میخواستم مایو جدید برای محیا بگیرم که از جنس و مدلهاش خوشم نیومد از طرفی میخواستم یه اسباب بازی هم بخرم و بدم فرناز(مربی شنا)به محیا بده که سر آموزش شنا زیاد صحبت نکنه و به حرفهای مربی گوش کنه (خودمحیا قبلا گفته بود که به خاله فرناز بگو جوجه تیغی بهم جایزه بده)من هم یه جوجه تیغی خریدم  که لو رفت و محیا هم گفت دیگه نمیخواد خاله فرناز برام بخره  همین جوجه تیغی خوبه و مدتی طول نکشید که چشماشو درآورد و دماغشو کند و وقتی رسیدیم خونه قیچی رو برداشت و دونه دون...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

یکشنبه اولین جلسه آموزشی شنای محیا بود و امروز هم دومین جلسه ،امیدوارم بتونه خوب یادبگیره اصلا خوب به حرفهای مربی گوش نمیده فقط بازیگوشی و حواسش به اینطرف و اونطرفه ،مربی هم بمن گفته نباید شما بیایید شما فقط باید برید از طبقه بالا نگاه کنید طوری که محیا نبینه امید به خدا صبح رفتیم مسجد (زیارت عاشورا)محمدرضا و روژین هم اونجا بودند وقتی برگشتیم مهد، خاله مریم(مربی)گفتش که ساعت نه بیا بچه ها رو ببریم زمین چمن من هم ساعت نه رفتم و بچه ها رو سوار کردیم و یه آهنگ شاد براشون گذاشتم و دست میزند و میگفتند عروسیه عروسیه از جلوی دانشکده معماری که رد میشدیم یه درخت توت بی دانه و شیرین هست که واقعا خوشمزه است مثل توت های دارانه خاله مریم یه ز...
7 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام  اینکه عمو و زن عموی بابای محیا میخواستند برن کربلا  و ما هم دیروز رفته بودیم خونه اونا و کلی بچه اونجا بود و محیا هم حسابی با اونا بازی کرد  و بابا بزرگ محیا هم از شهرستان اومده بود. و دیگر اینکه یه فلش پر قصه دانلود کردم و ماشین که سوار میشیم میذارم محیا گوش کنه و اینقدر به من نگه قصه بگو و اصلی ترین مسئله  و آرزوی من در حال حاضر سلامتی مادرم می باشد. سلامتی مادر بزرگترین خوشبختی توی دنیاست.
4 خرداد 1392

بدون عنوان

یه کمی از محیا بگم هر روز صبح که به سمت محل کار می آییم از دم خونه تا مهد میگه قصه بگو، هر چی قصه هم میگم تکراری ها رو قبول نمیکنه و جدیدشو میخواد. از بس از خودم قصه گفتم دیگه یه پا نویسنده شدم باباش میگه بزار یکی هم من بگم محیا میگه نه مامانی بگه من هم اول صبحی حوصله ندارم میخوام توی آرامش باشم صبح گفتم محیا چرا اینقدر منو اذیت میکنی شبها قصه میگن ، من خسته میشم  گفت ببخشید شیطونه میره توجلدم دیگه قول میدم اذیتت نکنم با همین حرفها که تازه قول داده بود رسیدیم دم مهد ، تا مهد و دید گفت من دوست ندارم برم مهد میدونی چرا ؟چون که تو منو اذیت میکنی و اعصابمو بهم میریزی ، بردمش زمین چمن و از اصغر آقا توپ گرفتیم و دوتایی بازی کردی...
29 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام یه مختصری از حال مادرم بگم که داره دوره درمان رو طی میکنه  انشاالله که هر چه زودتر حالشون بهتر بشه و برگرده داران ، انشاالله از محیا بگم که پنج شنبه خواستم برم هفت تیر مانتو بخرم که بابای محیا گفت همکارم میگه امامزاده حسن مانتوهای خوب داره و ما این همه را رو کوبیدیم رفتیم امامزاده حسن و قرار شد محیا با بابا توی ماشین بشینند که من بتونم یه مانتوی خوب انتخاب کنم که یکی دو تا مانتو فروشی رو نگشته بودم که دیدم محیا با کلی اسباب بازی چرت و پرت و بدرد نخور جلوم سبز شد و گفت میخوام با تو بیام باباش هم گفت که هرکاری کردم نتونستم نگهش دارم حتی این اسباب بازیها رو هم براش خریدم که مشغول بشه  که نشد همونجوری با من اومد و هر مانتو...
24 ارديبهشت 1392

به مناسبت روز مادر

سلام با این که اصلا حس وبلاک نویسی نیست ولی بخاطر روز مادر دو سه کلمه ای می نویسم انشاالله به محض اینکه حال مادرم بهتر شد همه خاطرات را می نویسم. ------------------------- سرم را نه ظلم مي تواند خم کند، نه مرگ، نه ترس، سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم؛ روزت مبارک مادرم   ...
11 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

این روزها بدترین روزهای زندگی منه اصلا حالم خوب نیست مادرم به شدت مریضه قراره شنبه بیاریمش تهران و بستریش کنیم خدایا به امید تو
26 فروردين 1392