محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

تعطیلات تابستان 92

سلام از تاریخ 5 تا 26 مرداد تعطیل بودیم دو روز اول تعطیلات خونه بودیم بعدش رفتیم تبریز و دوروز هم اونجا موندیم و بعدش با مادرم که چهار ماهی بود تبریز بود و دلش برای داران حسابی تنگ شده بود رفتیم داران ، و تا آخرین روز تعطیلات داران بودیم  جواب آزمایشات مادرم خوب بود و دکترش خیلی راضی بود ولی  خیلی لاغر و ضعیف شده وبخاطر اینکه مریضیش دیگه برنگرده دوسه ماه یکبار باید شیمی درمانی بشه. توی این تعطیلات هم حسابی من بهش رسیدگی کردم  ، خدا رو شکر داره بهتر میشه . الان هم که ما برگشتیم تهران خواهرم رفت پیشش و قراره یه مدتی هم ایشون ازش پرستاری کنه و مادرم همش بمن میگفت که دختر داشتن چقدر خوبه و من خیالم راحته که تو هم یه دختر ...
27 مرداد 1392

شمال-زیراب

سلام چهار شنبه صبح با همکارا رفتیم زیراب همون ویلاهای دانشگاه خودمون حدودا 18 نفر بودیم قطار از وسط جنگل عبور میکرد مناظر بسیار زیبایی بود  و از همه مهمتر همکارایی که باهاشون همسفر بودیم عالی بودند. ساعت سه و اندی رسیدیم قائم شهر و مینی بوس دانشگاه اومد دنبالمون و ما را تا ویلا برد اونجا هم که رسیدیم، ویلا وسط جنگل و یه جای خیلی دنج بود . خیلی خوش گذشت مخصوصا برای بچه ها (محیا و عرفان) خوب شد که عرفان هم بود وگرنه محیا تا این حد بهش خوش نمیگذشت.به قول همکارامون یکی نبود به اون یکی خوش نمیگذشت  یه اسب هم اونجا بود  حسابی محیا و عرفان رو به خودش سرگرم کرده بود. دو تا سگ هم بود که فقط روز اول یه سری زدند و دیگه ندیدیمشون. ...
16 تير 1392

بدون عنوان

سلام دیگه روزهای آخر آموزش شنای محیاست دیروز جلسه دهم بود و دو جلسه دیگه مونده توی این ده جلسه خیلی خوب یادگرفته اصلا فکرش رو هم نمیکردم که به این خوبی بتونه یاد بگیره شیرجه میره تو چهار متری و ازین سر تا اون سر چهارمتری رو دوچرخه میره و بعد به پشت میخوابه و برمیگرده فرناز (مربی شنا)گفته یه 12 جلسه دیگه هم ثبت نامش کن که  شنا رو بطور کامل یادش بدم و بتونه تو مسابقات شنا شرکت کنه. صبح امروز هم محیا مهد نرفت و با من اومد دانشکده و بساطش رو چیده بود که نقاشی بکشه از طریق  paint توی کامپیوتر که خانم فراهانی زنگ زد و گفت رفتم مهد که امیرو بذارم  دیدم بچه ها نیستند و رفتند پارک ولنجک اگه محیا اونجاست بیاد با امیر ببرمشون...
5 تير 1392

بدون عنوان

سلام پنجشنبه جمعه دختر خاله اکرم خونه ما بود و با همدیگه رفتیم بوستان برای خرید ومحیا رو هم گذاشتیم شهر بازی جمعه عصری هم مهرناز اینا اومدند خونه ما  که کارت عروسی عموی مهرناز رو برامون اوردند و مقداری هم زردالو که از داران برامون فرستاده بودند دیشب هم دایی حسین با خانواده اش اومده بودند تهران برای عروسی پسر خواهر خانمش که همشون خونه مهرناز اینا بودند و ما هم رفتیم اونجا و  امشب تو عروسین ، ممکنه وقت خواب بیان خونه ما دوره درمان مادرم هم  دیروز تموم شده و به امید خدا امیدواریم که دیگه حالش بهتر بشه .     
2 تير 1392

جشن نامزدی

سلام دیشب جشن نامزدی پسر خانم حمیدی بود که همراه باچند تا از همکارا ،خانم عمادی و افشار و رهبر و محیا و روژین اونجا بودیم چون که ما خونمون نزدیک تالار بود خیلی زود رسیدیم بقیه مهمونا توی ترافیک سنگین (بخاطر برد فوتبال ایران)گیر افتاده بودند.خیلی دیر رسیدند که از جمله عمادی بود که هر دقیقه به من زنگ میزد و میگفت چه خبر، ما تو ترافیکیم. بخاطر دیر اومدن مهمونا تالار تا دیر وقت طول کشید ولی حسابی خوش گذشت. داماد اصالتا گلپایگانی و بچه تهران و وکیل پایه یک دادگستری عروس اصالتا شبستری و بچه تهران دندانپزشک متخصص اندو همه چیز عالی بود برای هر دو آرزوی خوشبختی میکنیم. صبح هم که اومدیم سرکار محیا میگفت دوست ندارم برم مهد اگه...
29 خرداد 1392

بدون عنوان

تعطیلات 4 روزه رو رفتیم تبریز ، توی راه هم کلی به ترافیک خوردیم  وقتی رسیدیم برادرم، مادرم رو تازه از شیمی درمانی آورده بود و حال مادرم زیاد خوب نبود به هر طریقی بود باید جلوی خودم میگرفتم . فرداش حال عمومیش بهتر شد و امیدواریم بعد از اتمام دوره درمانی حالش بهتر بشه دو روز تبریز ماندیم  یه روز آخر هم با مادرم و برادرم رفتیم داران نمیخواستیم کسی خبردار بشه چون که مادرم نیاز به استراحت داره و حال و حوصله مهمان و ملاقات های مکرر رو نداره فقط میخواستیم یه هوایی عوض کنه از قضا همه خبردار شده بودند و بقدری رفت وآمد زیاد شد که از رفتنمون به داران پشیمون شدیم و جمعه صبح برگشتیم محیا هم به هیچ عنوان راضی به برگشت نب...
18 خرداد 1392

بدون عنوان

دیروز عصری رفتیم استخر خدارو شکر پیشرفت محیا خوبه حالا دیگه با چهارمین جلسه میتونه رو آب به پشت بخوابه و پابزنه و شنای دوچرخه از استخر هم که برگشتیم رفته بود نشسته بود تو ماشین خانم رهبر و میگفت میخوام برم خونه روژین و با هم خواهر باشیم با کلی دردسر و خواهش تمنا از ماشین اونا پیاده شد و اومد نشست تو ماشین خودمون توی راه هم  داد و بیداد که باید بریم پارک سعادت آباد  و ماکه از خستگی داشتیم میمردیم من که اصلا جواب محیا رو هم نمیدادم ولی باباش میگفت محیا تو چرا اینقدر بما زور میگی مگه نمیبینی ما خسته ایم هر طور بود نرفتیم پارک  و توی خونه عصری با باباش رفت بیرون دوچرخه سواری و ساعت 9:30 اومدند خونه و محیا از شدت خواب...
13 خرداد 1392

بدون عنوان

دیروز بعد از ظهر من و محیا و باباش رفتیم بازار عبدل آباد برای گرفتن رو بالشی و روتختی و... هم موفق شدیم روبالشی و رو تختی بگیریم  هم برای محیا یه پیرهن  گرفتیم  میخواستم مایو جدید برای محیا بگیرم که از جنس و مدلهاش خوشم نیومد از طرفی میخواستم یه اسباب بازی هم بخرم و بدم فرناز(مربی شنا)به محیا بده که سر آموزش شنا زیاد صحبت نکنه و به حرفهای مربی گوش کنه (خودمحیا قبلا گفته بود که به خاله فرناز بگو جوجه تیغی بهم جایزه بده)من هم یه جوجه تیغی خریدم  که لو رفت و محیا هم گفت دیگه نمیخواد خاله فرناز برام بخره  همین جوجه تیغی خوبه و مدتی طول نکشید که چشماشو درآورد و دماغشو کند و وقتی رسیدیم خونه قیچی رو برداشت و دونه دون...
12 خرداد 1392

بدون عنوان

یکشنبه اولین جلسه آموزشی شنای محیا بود و امروز هم دومین جلسه ،امیدوارم بتونه خوب یادبگیره اصلا خوب به حرفهای مربی گوش نمیده فقط بازیگوشی و حواسش به اینطرف و اونطرفه ،مربی هم بمن گفته نباید شما بیایید شما فقط باید برید از طبقه بالا نگاه کنید طوری که محیا نبینه امید به خدا صبح رفتیم مسجد (زیارت عاشورا)محمدرضا و روژین هم اونجا بودند وقتی برگشتیم مهد، خاله مریم(مربی)گفتش که ساعت نه بیا بچه ها رو ببریم زمین چمن من هم ساعت نه رفتم و بچه ها رو سوار کردیم و یه آهنگ شاد براشون گذاشتم و دست میزند و میگفتند عروسیه عروسیه از جلوی دانشکده معماری که رد میشدیم یه درخت توت بی دانه و شیرین هست که واقعا خوشمزه است مثل توت های دارانه خاله مریم یه ز...
7 خرداد 1392