محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

سلام  اینکه عمو و زن عموی بابای محیا میخواستند برن کربلا  و ما هم دیروز رفته بودیم خونه اونا و کلی بچه اونجا بود و محیا هم حسابی با اونا بازی کرد  و بابا بزرگ محیا هم از شهرستان اومده بود. و دیگر اینکه یه فلش پر قصه دانلود کردم و ماشین که سوار میشیم میذارم محیا گوش کنه و اینقدر به من نگه قصه بگو و اصلی ترین مسئله  و آرزوی من در حال حاضر سلامتی مادرم می باشد. سلامتی مادر بزرگترین خوشبختی توی دنیاست.
4 خرداد 1392

بدون عنوان

یه کمی از محیا بگم هر روز صبح که به سمت محل کار می آییم از دم خونه تا مهد میگه قصه بگو، هر چی قصه هم میگم تکراری ها رو قبول نمیکنه و جدیدشو میخواد. از بس از خودم قصه گفتم دیگه یه پا نویسنده شدم باباش میگه بزار یکی هم من بگم محیا میگه نه مامانی بگه من هم اول صبحی حوصله ندارم میخوام توی آرامش باشم صبح گفتم محیا چرا اینقدر منو اذیت میکنی شبها قصه میگن ، من خسته میشم  گفت ببخشید شیطونه میره توجلدم دیگه قول میدم اذیتت نکنم با همین حرفها که تازه قول داده بود رسیدیم دم مهد ، تا مهد و دید گفت من دوست ندارم برم مهد میدونی چرا ؟چون که تو منو اذیت میکنی و اعصابمو بهم میریزی ، بردمش زمین چمن و از اصغر آقا توپ گرفتیم و دوتایی بازی کردی...
29 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

سلام یه مختصری از حال مادرم بگم که داره دوره درمان رو طی میکنه  انشاالله که هر چه زودتر حالشون بهتر بشه و برگرده داران ، انشاالله از محیا بگم که پنج شنبه خواستم برم هفت تیر مانتو بخرم که بابای محیا گفت همکارم میگه امامزاده حسن مانتوهای خوب داره و ما این همه را رو کوبیدیم رفتیم امامزاده حسن و قرار شد محیا با بابا توی ماشین بشینند که من بتونم یه مانتوی خوب انتخاب کنم که یکی دو تا مانتو فروشی رو نگشته بودم که دیدم محیا با کلی اسباب بازی چرت و پرت و بدرد نخور جلوم سبز شد و گفت میخوام با تو بیام باباش هم گفت که هرکاری کردم نتونستم نگهش دارم حتی این اسباب بازیها رو هم براش خریدم که مشغول بشه  که نشد همونجوری با من اومد و هر مانتو...
24 ارديبهشت 1392

به مناسبت روز مادر

سلام با این که اصلا حس وبلاک نویسی نیست ولی بخاطر روز مادر دو سه کلمه ای می نویسم انشاالله به محض اینکه حال مادرم بهتر شد همه خاطرات را می نویسم. ------------------------- سرم را نه ظلم مي تواند خم کند، نه مرگ، نه ترس، سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم؛ روزت مبارک مادرم   ...
11 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

این روزها بدترین روزهای زندگی منه اصلا حالم خوب نیست مادرم به شدت مریضه قراره شنبه بیاریمش تهران و بستریش کنیم خدایا به امید تو
26 فروردين 1392

نوروز 92

سلام تعطیلات رو کلا داران بودیم بیست و هشتم از تهران حرکت کردیم و ظهر رسیدیم تبریز دایی رضا و دایی مهدی هم قبل از ما رسیده بودند  عصری همه با هم به سمت داران حرکت کردیم وقتی رسیدیم شب چهارشنبه سوری بود و همه جا آتیش روشن کرده بودند و محیا هم با بچه ها بیرون مونده بود و سردش بود ولی دلش نمی خواست بیاد تو مابقی روزها رو هم داران بودیم و فقط جاهای دیدنی داران و جلفا رو رفتیم اینجا هم داران   پارک کوهستان توی جلفا دختر دایی سمانه و محیا و سیزده بدر رو هم رفتیم بیزبین(اسم مزرعه ای که پایین تر از دارانه)تا ظهر بیزبین بودیم بعد از ظهر اومدیم قزل دوز ...
17 فروردين 1392

جشن نوروزی در مهد

سلام چهارشنبه جشن نوروزی توی مهد بود کلاس محیا اینا هم یه نمایش داشتند که نقش اولش مال محیا بود محیا گنجشک بود محمد رضا خرس بود و پارسا حاجی فیروز بود بقیه بچه ها هم درخت بودند محیا یه نوک گذاشته بود و میگفت جیک جیک خرس کوچولو بیدارشو داره عید میشه خرسه هم میگفت نه خوابم میاد و.... حالا من نمیخوام کامل توضیح بدم دوربین رو دادم مربیشون عکس گرفته و خود مهد هم فیلمبرداری کرده ،قراره به هرکی یه سی دی بدن امروز هم  قراره برن سیرک و دوربین رو دادم به مریم که ازشون عکس بگیره فردا عکسای جشن و سیرک و هردو رو میذارم سه شنبه محیا میدونست که جشن دارن و باید نقش گنجشک رو بازی کنه چند روزی بود توی مهد تمرین داشتندو صبح چهارشنبه است...
27 اسفند 1391

بدون عنوان

خلاصه بگم پنجشنبه با محیا سوار اتوبوس شدیم و بعدش سوار مترو شدیم و رفتیم پاساژ عینک فروشی ها توی جمهوری و یه عینک آفتابی برای محیا و یکی برای خودم خریدیم که از همون روزی که ما عینک خریدیم همینجوری هوا ابریه و ما نتونستیم عینک بزنیم ساعت یک ظهر رسیدیم خونه  و من از خستگی داشتم میمردم ولی محیا تا 10 شب خوابش نبرد یعنی بچه تو خسته نمی شی؟ جمعه هم خونه بودیم و محیا یک کمی توی حیاط دوچرخه سواری کرده و بعدش با باباش رفتند توی فروشگاه شهروند یه دوری زده بودند و یه سری چیزها خریده بودند و اومده بودند ودیگر اینکه محیا علاقه زیادی به تماشای کارتون داره و اگر من اجازه بدم شبانه روز پشت تلویزیون میشینه ولی من فقط کارتونهایی که خودم ته...
15 اسفند 1391

تولد محیا و بچه های دیگر در مهد

بعد از کلی صحبت و اینکه تولد بچه های بهمن رو کی میگیرید و هر روز صبح محیا که وارد مهد میشد از خانم سیفی میپرسید کی تولد میگیرید تا اینکه گفتند دوشنبه هر کی خواست میتونه کیک بخره و تولد بگیره البته عمو شهرام هم نبود و یک تولد خشک و خالی ما هم دیروز کیک و شمع و بادکنک خریدیم و بردیم مهد که محمدرضا و درسا هم تولدشون بود اونا هم کیک خریده بودند و بچه ها جمع شدند و یه تولدت مبارک خوندندو همین ما هم خواستیم که چندتا عکس و فیلم بگیریم که دو سه تا عکس که انداختیم باطری دوربین تموم شد و همونجوری نگاه کردیم چون کیک زیاد بود قرار شد کیک محیا بمونه و من امروز دوباره برم عکس بگیرم امروز صبح هم با محیا رفتیم مهد و محیا رفت صبحانه بخوره و من هم ن...
1 اسفند 1391