بدون عنوان
یه کمی از محیا بگم
هر روز صبح که به سمت محل کار می آییم از دم خونه تا مهد میگه قصه بگو، هر چی قصه هم میگم تکراری ها رو قبول نمیکنه و جدیدشو میخواد. از بس از خودم قصه گفتم دیگه یه پا نویسنده شدم
باباش میگه بزار یکی هم من بگم
محیا میگه نه مامانی بگه
من هم اول صبحی حوصله ندارم میخوام توی آرامش باشم
صبح گفتم محیا چرا اینقدر منو اذیت میکنی شبها قصه میگن ، من خسته میشم گفت ببخشید شیطونه میره توجلدم دیگه قول میدم اذیتت نکنم
با همین حرفها که تازه قول داده بود رسیدیم دم مهد ، تا مهد و دید گفت من دوست ندارم برم مهد
میدونی چرا ؟چون که تو منو اذیت میکنی و اعصابمو بهم میریزی ، بردمش زمین چمن و از اصغر آقا توپ گرفتیم و دوتایی بازی کردیم و تا هشت و 15 دقیقه اونجا بودیم که خودش گفت میخوام برم پیش دوستام
و باز دوباره تا رسیدیم گفت که چرا صبح منو اذیت کردی من هم مهد نمیرم و تا ساعت هشت و 40 دقیقه توی حیاط مهد تاب بازی و سرسره
که گفت برو به خاله مریم بگو بیاد دنبال من و منو ببره مهد
که وقتی خاله مریم اومد خداحافظی کرد و رفت داخل مهد
راستی برای استخر هم ثبت نامش کردم با مربی خصوصی ، روزهای فرد ساعت 3:30 تا 5:30 بعد از ظهر