محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

بدون عنوان

دیروز با محیا رفتیم جشنواره بهترین ها برای غنچه های شهر تو پارک گفتگو محیا نقاشی کشید جایزه گرفت توی نمایش عروسکی شرکت کرد اسب سواری کرد کلی بادکنک بهش دادند  با کاغذ رنگی و پنبه گوسفند درست کرد. تا ساعت هشت شب اونجا بودیم کلی براش اسباب بازی هم خریدم که تا ساعت ١٢ شب نخوابیده با اونا بازی کرده.  چون دوربین نبرده بودم نتونستم عکس بگیرم البته با موبایل عکس گرفتم که بعدا میذارم توی سایت. ...
17 مهر 1390

بدون عنوان

کلبه ای می سازم پشت تنهایی شب زیر این سقف کبود که به زیبایی پرواز کبوتر باشد چارچوبش از عشق سقفش از عطر بهار رنگ دیوار اتاقش گل یاس عکس لبخند تو را می کوبم روی ایوان حیاط تا که هر صبح اقاقی ها را از تو سرشار کنم همه ی دلخوشی ام بودن توست وچراغ شب تنهایی من نور چشمان تو است کاشکی در سبد احساسم شاخه ای مریم بود عطر آن را با عشق توشه راه گل قاصدکی می کردم که به تنهایی تو سربزند توبه من نزدیکی وخودت می دانی شبنم یخ زده چشمانم در زمستان سکوت گرمی دست تو را می طلبد   ...
16 مهر 1390

بدون عنوان

بنام خالق محیا امروز صبح باز هم با محیا رفتیم زمین چمن اولش پیاده روی کردیم بعد توپ بازی کردیم دوربین همراهم نبود که عکس بگیرم راستی دیروز آقای دکتر پرداختچی یک دست لباس خوشکل برای محیا از امریکا سوغاتی آورد.محیا هم خیلی خوشش اومد پوشیده بود و در نمی اورد .دست آقای دکتر درد نکند. ...
13 مهر 1390

عکسها و خاطرات شمال که با همکارا رفته بودیم

محیا با همکارهای مامانش -شمال اینجا روژین افتاد توی آب آب هم عمقش زیاده که زود از آب گرفتیمش اومده بیرون میگه داشتم خفه میشدم به خیر گذشت محیا و روژین - جنگاهای عباس آباد-چالوس        بدون توپ هرگز   نمک آبرود در حال سوار شدن سورتمه وای که چقدر چسبید با تله کابین اومدیم بالا این هم حیوانات خشک شده   هوا بارانی بود ومه آلود   ...
11 مهر 1390

برای تو می نويسم هميشه ...

  در چشمان زيبايت معني عشق را فهميدم در نگاه آسمانیت حس پرواز را ديدم   از نفس هاي گرمت  جان گرفتم از صداي زيبايت ترانه عشق شنيدم   اي بهترينم   دوست دارم...     ...
4 مهر 1390

خاطره ای از اولین روز ورود محیا به مهد

    امروزصبح محیا رو که گذاشتم مهد خانم امینی همکارم رو دیدم که ایشون هم روز دومی بود که دینا رو میاورد مهد تا گفتم بچه رو گذاشتی اشکهاش سرازیز شد من هم عجب حس قشنگی، که این حرف من باعث شد دیگه نتونه خودش رو کنترل کنه و زد زیز گریه با صدای بلند. یاد اولین روزی افتادم که محیا رو آوردمش مهد محیا از وقتی بدنیا اومده بود یک لحظه هم از هم دور نشده بودیم وقتی اومدم سرکار دو هفته پیش خودم سرکار آوردم. آنروزی که محیا رو گذاشتم مهد و آمدم بیرون خیلی دلم گرفت انگار نیمه بدنم از من جدا شده بود چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و خودمو کنترل کنم ولی مگه میشد تا اینکه خودم رو به دانشکده رسوندم تا اقای ث...
30 شهريور 1390

محیا و نیکو در زمین چمن

صبح با محیا رفتیم زمین چمن ،کلی ورزش کردیم پیاده روی کردیم بعد دیدیم آقای ناصری با نیکو خانم تشریف آوردند و با توجه به اینکه آقای ناصری خیلی بچه ها رو دوست داره کلی با محیا و نیکو بازی کرد مسابقه دو میدانی برگزار کردیم که محیا و نیکو دوتاشون برنده شدند. خدا میدونه که چقدر بهشون خوش گذشت این هم عکساشون   ...
30 شهريور 1390

محیا و روژین در شهربازی

دیروز با مامان روژین رفتیم بوستان برای خودمون مانتو بخریم من دو تا تاپ برای محیا خریدم مامان روژین هم یک دست بلوز شلوار پاییزه و یک پولیور زرد خوشکل برای روژین خرید. بعد که کارمون تمام شد اومدیم بیرون ، تازه یادمون اومد که قصدمون خرید مانتو برای خودمون بود که کار از کار گذشته بود وپولی همراهمون نبود. مادرا عاشق بچه هاشون هستند عاشقم، عاشق رویت گر نمی دانی بدان گرچه ویران کرده ای شهر دلم را با نگاهی       نیستم اهل شکایت هرچه پیش آید خوش آید محیا و روژین در انتظار پیتزا(محیا یک لحظه چشم از اون سمت بر نمی داشت که من یک عکس ازش بگیرم) ...
29 شهريور 1390