محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

7/11/91

1391/11/7 10:51
نویسنده : مامان محیا
436 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

پنج شنبه به محیا گفتم میخواهیم بریم خرید  گفت پس برام سی دی و خمیر بازی هم بخر

من هم گفتم باشه به شرطی میخرم که دیگه وقتی شهر بازی رو دیدی نگی میخوام برم شهر بازی

محیا هم گفت باشه نمیگم

رفتیم  مرکز خرید تا شهر بازی و وسایل هاشو دید گفت مامان خواهش میکنم برام هیچی نخر ولی بزار برم شهر بازی

با محیا رفتیم شهر بازی و من از اونجا رفتم خرید دوتا شلوار خانگی و یه شلوار لی لوله تفنگی با دوتا بلوز براش خریدم یکی از بلوزها براش بزرگ بود بردمش عوضش کنم

محیا گفت هر کدومو میخوای عوض کن ولی این شلوار لیه رو عوض نکن چون خیلی ازش خوشم اومده

با اینکه گفته بود هیچی برام نخر سر راه گفت راستی مامان یادت رفته سی دی و خمیر بازی بخری تازه از اون بستنی قیفیا هم بخر

من هم گفتم توکه گفتی هیچی نمیخوام و فقط شهربازی

گفت نه میخوام تو قول دادی و مامانا نباید بزنند زیر قولشون

بچه ها بزنند زیر قولشون اشکال نداره ولی مامانا نباید بزنند

سی دی مورد نظر رو نتونستیم پیدا کنیم ولی بستنی و خمیر بازی خریدیم

-----------------------

دیشب هم محیا بمن گفت بخوابیم بیدارشیم میمونیم خونه

گفتم نه میریم مهد

گفت من نمیخوام برم مهد و شروع کرد به گریه کردن و اینکه نه خونه بمونیم من دلم برات تنگ میشه میخوام پیش تو بمونم

من هم گفتم محیا خواهش میکنم گریه نکن ولی دست بردار نبود و گریه ادامه داشت تا اینکه من هم شروع کردم به گریه ،و این دفعه محیا بود که از من میخواست گریه نکنم که اگه گریه کنم دل محیا میگیره و غصه میخوره

و من هم بهش قول دادم که فردا باهم میریم کتابخانه و اگه دوست داشت میره مهد و اونهم قبول کرد

و بخاطر اینکه من خوشحال بشم همش به من میگفت مامان من عاشقتم

بزرگ هم که شدم عاشقتم و الان هم عاشقتم

----------------------

صبح هم اومدیم کتابخونه و کمی با کامپیوتر بازی کرد و... ساعت 10 خودش گفت میخوام برم مهد ببینم خاله لیلا اومده(خاله لیلا مربی ورزششونه)

و رفتیم مهد و دیدیم کلاس کارآفرینی دارن و بچه های کلاسشون اونجا هستن و محیا هم رفت پیش اونا

خدارو شکر خیلی با علاقه و اشتیاق رفت

بعد از این تصمیم دارم اگه دوست نداشت بره مهد بیارمش کتابخونه

این هم چند تا عکس که همین یه ربع پیش گرفته شده

محیا جونم جلوی دانشکده

 

اینجا هم کارگاه آموزشی

آوینا و محمدرضا

 

 دوست داشتم و دارم ، تویی عمر دوبارم

بخواهی و نخواهی ، دلو برات میارم

اینو گفتم و میگم، بدون تو میمیرم

تو که نیستی من از کی، سراغتو بگیرم

دلم چه بی قراره نشونیتو نداره

اگه بی تو بمونه میمیره بی ستاره

نگیر ازم بهونه ، صدام کن عاشقونه

ببین که وقتی نیستی چه غمی داره خونه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سانای
15 بهمن 91 11:47
ای ول خوش تیپ.چقد هم خوشگل شده . هر چقد هم زرنگ باشی نمی تونی حریف محیا باشی . قول دادی باید عمل کنی.
مامان صدف
17 بهمن 91 9:09
تا 7 سالگی باید باهاشون راه بیایم. چارهء دیگه ای نداریم
زهرا حمیدی
25 بهمن 91 8:53
عزیزم تولد مبارک امیداورم زیر سایه پدر ومادرت صدساله شوی محیا جان من کادو تولد ت را می خواستم در جشنی که مهد به پا می کند بدهم ولی امروز روز ولنتان چون دیدم هوا بارانی است ومناسب کادو من بخاطر این دو موضوع کادوتم را تقدیم می کنم امیدوارم دوست داشته باشتی ومثل مامانت کادو مرا نبخشی خیلی دوستت دارم شیرین زبان امیدوارم همیشه موفق وسلامت باشی