بدون عنوان
امروز دوشنبه اول اسفند ماهه
سال ٩٠ هم رو به اتمامه
و سال ٩١ داره میاد
امسال چهارمین سال تحویله که با محیا هستیم
محیا هم دیگه داره بزرگ میشه جسمش و افکارش
میترسم نتونم مادر خوبی براش باشم
همش سوال میپرسه
تا قانع نشه ول کن نیست
مثلا میگه چرا به سگ هاپو میگن
میگم چون هاپ هاپ میکنه
میگه آهان حالا فهمیدم
چرامیکی موس افتاد پایین
میگم حواسش نبود جلوی پاشو نگاه نکرد افتاد پایین
میگه جلوی پاشو نگاه نکرد چرا پایین افتاد
نمیدونم منظورش همون قانون نیوتن بود یا چی
خیلی از اینجور سوالها
میگه مامان خورشید چرا توی آسمونه
اگه بیاد پایین چی میشه
وقتی شبه خورشید رفته خونشون؟
تازه دخترم خیلی هم مهربونه اگه ببینه من دلم گرفته سریع میگه مامان جونم ناحارتی؟
من خیلی دوستت دارم ها من عاشقتم
دیروز توی ماشین ازم میپرسه من اگه اذیتت کنم توی ماشین ،تصادف میکنی سرمون خون میاد ؟
میگم آره
میگه من که اذیتت نمی کنم من که صحبت نمی کنم
فقط میخواستم بگم دلم برات تنگ میشه و خیلی دوستت دارم
خدایا به کسی که محیا دادی چی ندادی؟
یعنی نعمتی بزرگتر از این هم وجود دارد
خدایا شکرت