بدون عنوان
سلام
این چند روز که تعطیل بود اتفاق خاصی نیفتاد توی خونه بودیم
نخ بافتنی خریدیم برای محیا دارم لباس میبافم
جمعه هم از صبح رفته بودیم خونه خاله داشتیم تند تند بافتنی می بافتیم
محیا هم بازی میکرد و خوش میگذروند
توی صحبت هامون با خاله دوسه بار حرف داران پیش اومد
ومحیا یاد داران افتاد و گیر داده بود که باید بریم داران
برگشتنی هم توی راه تا خونه گریه کرد که نمی خوام برم خونمون میخوام برم داران
مبینا رو دوست دارم سجادو دوست دارم امین و دوست دارم
همشونو دوست دارم دیگه دعوا منی کنم
دیوارو خط منیکشم
خیلی دختر خوبی میشم
من هم گفتم:انشاالله دیگه چیزی نمونده تا عید دو سه روز قبل از عید میریم بعد از سیزده برمیگردیم وتو حسابی بازی میکنی و ...
کلی طول کشید که از حس وحال داران بیاد بیرون و به زندگی عادی برگردد
یادمون باشه بعد ازاین جلوی محیا حرفی از داران نزنیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی