بدون عنوان
سلام
پنج شنبه و جمعه را داران بودیم
بابای محیا با دوستش میخواستند برن جلفا، کار داشتندو به ما گفتند شما هم تشریف بیارید بریم
ومن هم با حجم زیاد تکالیف و دروس سنگین پیام نور ، هیچ میلی به رفتن نداشتم
ولی چون محیا اسم داران رو تا میشنوه ،هوش از سرش می پره
دست بردار نبود که بریم ،باید بریم وآخ جون داران و ....
چهارشنبه ساعت6 عصر راه افتادیم و حدود ساعت 1 رسیدیم تبریز و شب اونجا موندیم و فرداش همراه با امین اینا رفتیم جلفا و خونه دایی حسین و تا شب اونجا موندیم و شب همگی رفتیم داران و خونه مادرم بودیم و فرداش هم بعد از اینکه محیا کلی تو کوچه های داران با بچه ها بازی کرد برگشتیم تهران.
جای مادرم خالی خالی بود،احساس کردم از من بدبخت تر توی این دنیا کسی نیست همه مادر دارند بجز من
خوش بحالشون.
و محیا اینروزها به من میگه یه روزی تو میمیری و بابایی مجبور میشه با من و همسرم و بچه هام زندگی کنه
میگم از کجا میدونی من زودتر می میرم
میگه همیشه مامانا زودتر می میرند . خدا کنه همونطوری باشه که محیا میگه