محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

داران درتابستان 91

1391/4/25 14:23
نویسنده : مامان محیا
901 بازدید
اشتراک گذاری

 رفتیم تبریز

توی راه دیدم هیچ کی بمن زنگ نمی زنه ولی باز برام مهم نبود وقتی یه نیم ساعت مونده بود برسیم  خواستم زنگ بزنم به دایی بگم بیاد ترمینال که دیدم گوشیم رو توی خونه جا گذاشتم

از یکی گوشی گرفتم و زنگ زدم دیدم برادر بیچاره من از ساعت ٥ صبح اومده وایستاده توی ترمینال و منتظر ماست که ما هم نزدیکای ساعت ٧ رسیدیم  گوشی هم که نبود هماهنگ کنیم

خیلی عذاب وجدان گرفتم  ولی بروی خودم نیاوردم

گقتم هیچ اشکالی نداره هر از گاهی برادر باید بخاطر خواهرش  تو زحمت بیفته

اصلا قدیما برادرا خرج و مخارج خواهراشونو میدادند

در هر حال رسیدیم تبریز  اون روز رو خوانه دایی موندیم شبش هم رفتیم رستوران طلائیه همراه با خاله خانم و خونواده اش و دایی بهلول من و خانمش

که بسیار خوش گذروندیم

این هم چندتا عکس

عرفان، امین و محیا

 

فرداش هم خونه خاله خانم موندیم

این کیک هم مربوط به تولد سمیرا دختر خاله محیاست تولد نگرفته بود همونجوری یه کیک خریده بود ولی ما هم نامردی نکردیم یه آهنگ ترکی آذری گذاشتیم و افتادیم وسط( من و اکرم و لیلا)

زندایی طاهره هم فیلممون رو گرفت خدایا شکر که من هرجا باشم به همه خوش میگذرهنیشخند اینو بارها و بارها از اطرافیان شنیده ام

 

فرداش هم که رفتیم داران

همه چیز عالی بود هر روز ساعت ٥و ٦ به بعد بارون میومد من هم لواشک درست کرده بودم همش حواسم بود که جابجاشون کنم و خیس نشند

درختان توت -شاه توت- زردالو -آلو- البالو -همه چیز عالی بود

ایشون هم مبینا دختر دایی محیا

مبینا خیلی پاچه خواری محیا رو میکرد که محیا باهاش بازی کنه ولی محیا اصلا تحویلش نمی گرفت

مبینا سرشو خم میکرد صورت محیا رو نگاه میکرد و لبخند میزد ولی محیا اصلا محل بهش نمیذاشت

هر کسی هم میومد مبینا رو بغل میکرد

سریع محیا میومد میگفت دیگه بسه بزارش زمین حالا نوبت منه

باز محیا خوب بود امین تا مبینا رو میدید هلش میداد

این رفتارها همش از حسادته

ویاد یه جمله ای افتادم که میگه:به كساني كه به شما حسادت مي كنند، احترام بگذاريد، اينها كساني هستند كه از صميم قلب معتقدند شما بهتر از آنها هستيد. ...

 

مبینای عزیزم از ترس محیا نتونستم دل سیر بغلت کنم

خیلی دوست داشتنی هستی

و من هم دوستت دارم و میبوسمت

زهرا و محیا

اینجا یه گروه 7الی 8 نفره بودیم تصمیم گرفتیم پیاده روی کنیم که محیا گفت من نمیام زهرا و مامانش هم بخاطر ما نرفتند و از نصفه های راه برگشتیم

 

زهرا نوه برادرمه

این عکس بهاری کوه کیامکی است داران دردامنه این کوه قرار گرفته

این عکس رو از یه سایت دیگه برداشتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مانی محیا
25 تیر 91 10:43
خوشبحالتون. من میبرمت شمال تو هم ما رو ببر داران خوبه؟؟؟


شمال نمیام ولی داران میخوام یه سری از همکارارو ببرم اونموقع بهت میگم
اگه خواستی بیا
مامان دانیال
26 تیر 91 8:47
واقعاً خوش به حالتون. خیلی خوبه که یک همچین جای زیبایی دارید که برید. امیدوارم همیشه بهتون خوش بگذره
مامان کسرا
26 تیر 91 12:39
فقط موندم چطوری دلت اومد ول کنی بیای