محیا در داران
سلام
سه شنبه 27 دی رفتیم داران همراه با خاله و مهرناز با اتوبوس
دایی عبدالحسین فوت کرده بود از طرفی هم سالروز فوت عبدالله پسر خواهرم بود عبدالله 24 سالش بود خدا رحمتش کنه .الکی الکی از دنیا رفت
همیشه در قلب مایی عبدالله هرگز فراموشت نخواهیم کرد .
مادرم هم ازکربلا برگشته بود.
توی این چند روز ما توی مراسم ختم و عزا بودیم ولی محیا حسابی با بچه های فامیل بازی کرد و خوش گذروند
شعرشهریار به ذهنم رسید که :
بیز خوشودوخ خیرات اولسون توی اولسون : ما خوش بودیم که خیرات و عروسی باشه.
فرق ائله مز هر نولوجاخ گوی اولسون : فرقی نمی کنه هر اتفاقی میخواد بیفته.
هر وقت قبل از این میرفتیم داران
محیا کوچکترین بچه بود و همه به محیا توجه میکردند
حالا که مبینا بدنیا اومده و توجه ها رو به خودش جلب کرده
محیاکلی حسودی میکرد از هر فرصتی استفاده میکرد
و سر مبینا داد میزد ومدادش یا اسباب بازیش رو که نمی تونست پیدا کنه میرفت سراغ مبینا
میگفت چرا اسباب بازی منو برداشتی بی تربیت
به من هم میگفت مامان چرا مبینا اینقدر لوسه
چرا دایی عباس بابای مبینا شد.
اگر کسی حواسش نبود یکی دو تا هم کتک نصیب مبینا میشد
مادرم هم تازه از کربلا برگشته بود تا روزی که ما نرفته بودیم سوغاتی ها رو باز نکرده بود همین که ساکش رو باز کرد هر چی اسباب بازی و عروسک آورده بود همه رو محیا برداشت وآورد گذاشت توی کیفمون، به هیچ کدوم از بچه ها نداد چون که فکر میکرد هرچی توی خونه مادر من هست متعلق به من و محیا هست وهیچ کسه دیگه حق نداره به هیچ چی دست بزنه
خود من هم وقتی بچه بودم همین احساس رو داشتم
همه رو با خودمون آوردیم تهران.
دوشنبه 3 بهمن هم برگشتیم تهران
عکسها در ادامه مطالب
مبینا خانم
فاطمه -محیا- زهرا
کوثر-سجاد-سنا-مهرناز-سما
کار به جایی رسیده بود که دیدم سما محیا رو خوابونده