بدون عنوان
سلام
دیروز هم که دیدم روزها خیلی تکراری شده و همش مهد و خونه
برگشتنی تو رو بردم شهر بازی ،تحویل کارکنان اونجا دادم و رفتم خرید
میخواستم یه مقنعه سرمه ای خیلی تیره بخرم
کمی دور زدم و یه کمی هم خرید کردم ومقنعه رو نتونستم پیدا کنم
برگشتم شهربازی و اومدم داخل و یک ساعتی با هات بازی کردم
وبعد از دو ساعت بازی هنوز نمی خواستی بیایی
دیگه خودم از خستگی داشتم پس می افتادم
با هزار دوز و کلک که گفتم برات بستنی میخرم و خمیربازی میخرم
که راضی شدی بیایی (تو هم حق داری توی خونه حوصلت سر میره)
توی راه هم که مسیر بستنی فروشی رو میدونستی
مستقیم رفتی اونجا و خودت بستنی سفارش دادی
بستنی رو که داشتی میخوردی گفتی خمیربازی یادت رفته
بلاخره مجبور شدم اون رو هم برات بخرم تو خونه پر از این جور چیزاست
همه رو قاطی میکنی و از هیچ کدوم استفاده درست نمیکنی
بعدش هم که گفتی دیگه برای امروز کافیه دفعه بعد که اومدیم
یه سی دی جدید هم برام بخر
بعدش اومدیم خونه و هی برای بابا با هزار آب وتاب تعریف کردی که
اینجوری پریدم بالا و یهو افتادیم پایین و...
وبابایی هم به من گفتش این که این همه خوشش میاد در هفته دوسه بار ببرش
بله به همین سادگی
آخه مادرا که خسته نمیشن که
واقعا که
البته بلافاصله حرفشو پس گرفت و گفت حالا که خوشت میاد خودم میبرمت
صبح هم که اومدم اداره خانم رحیمی رو دیدم که گفت یک مقنعه سرمه ای خیلی تیره خریدم
بهم نمیاد میخوامش بدم به تو(این هم از مقنعه)