محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

15/8/90

1390/8/17 9:34
نویسنده : مامان محیا
166 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

این پست رو میخواستم همون یک شنبه بنویسم که اصلا وقت نشد

شنبه من داشتم گردو میشکوندم محیا هم کنار من نشسته بود و مشغول خوردن گردوها بود ومن از این بابت که محیا گردو میخوره خیلی خوشحال و سر حال بودم چون وقتی بچه ها خوب بخورند مادرها سرحالتر میشند وانرژی بیشتری میگیرند و مطمئنم برای خیلی از مادرها پیش اومده

محیا حدود 5 الی 6 تا گردو خورد غافل از اینکه شب گلودرد میگیره

شبش گلو درد شدید گرفت تا صبح نتونست بخوابه مجبور شدیم نصف شب بلند شیم ببریمش دکتر و داروخونه و... دیفن هیدرامین که بهش دادیم خوابش گرفت و خوابید

وصبح هم من مجبور بودم بیام سرکار چون که بعضی کارهای بانکی و اینترنتی داشتم که یکشنبه آخرین روزش بود باید یک پولی واریز میشد به انجمن ناشران کتب دانشگاهی و مشخصات فیش وبقیه کارها ش انجام میشد که آقای کاظمی بردش واریز کرد و بقیه کارها رو فقط خودم میتونستم انجام بدم

محیا رو هم با خودم آوردمش سرکار  مداد رنگی دادم نقاشی کنه و کارتون براش گذاشتم  و به کارهام رسیدم

ظهر با خودم بردمش مهد که اونجا بخوابه بچه ها داشتند ناهار میخوردند محیا هم ناهارشو که خورد

بردمشیکی از اتاقهای خالی خوابوندمش و خودم هم کنارش دراز کشیدم وقتی کاملا خوابید بلندشم برم وقتی صدای خوروپفش رو شنیدم گفتم دیگه خوابیده یواش بلند شدم که برم یک دفعه دیدم مانتومو محکم گرفت و گفت بخواب.

یک کمی هم کنارش ماندم و دیدم ول کنم نیست و هزار جور هم کار دارم و بخاطر یک کار دیگه ای باید میرفتم بانک تجارت و پول بر میداشتم و میاوردم بانک ملی واریز میکردم

بارون شدیدی میومد با محیا رفتم بانک تجارت یکی دو نفر مانده بود نوبت من بشه کامپیوتر قطع شد حدو نیم ساعتی وایستادیم تا کارمون رو راه انداختند توی این نیم ساعت چه کارا که محیا نکرد

اومدیم بانک ملی حالا اونجا خلوتتر بود و محیا روی میزا دستاشو به حالت تعادل میگرفت و راه میرفت اگر کسی هم نشسته بود داد میزد پاشو پاشو

گقتم الان مسئولین بانک یه چیزی میگند که اونا هم فقط بهش لبخند زدند و سلام دادند تازه کلی هم شکلات نصیبش شد

همه دیدند که من نمی تونم از پسش بربیام

البته محیا هم مقصر نیست اون باید الان خونه باشه و استراحت کنه نه که من با خودم بکشونمش این بانک و اون بانک.

کارمون از بانک که تموم شد رفتیم خشکشویی کت و شلوار بابای محیا رو که داده بودیم گرفتیم ودیگه ساعت 3:30 شده بود ساعت زدیم و اومدیم خونه

این هم چندتا عکس از محیا توی کتابخونه

دیگه چاره ای نیست

محیا داره کارتون اسباب بازیها رو نگاه میکنه

ازکارتون خسته شده داره قدم میزنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محیا
17 آبان 90 10:11
چقدر کار داشتی خوب شد تموم شد...شما میتونی


ممنون قوت قلب میدی