محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

تعطیلات عید 91

1391/1/14 9:42
نویسنده : مامان محیا
276 بازدید
اشتراک گذاری

ما الان داران هستیم ومن از کامپیوتر دایی عباس دارم این مطالب را مینویسم یکشنبه ساعت 11 شب از تهران حرکت کردیم وهوا خیلی سرد بود وجاده ها لغزنده ساعت 8صبح رسیدیم تبریز خونه عرفان و امین و یکی دوساعت بعد از ماهم خانواده دایی عرفان هم رسیدند بعداز ناهار رفتیم خونه خاله خانم و عصری همه با هم حرکت کردیم به سمت داران توی راه هم سری به جلفا زدیم میخواستیم از سفره هفت سین عکس بگیریم کهدایی حسین و خانواده اش رو دیدیم چندتا عکس گرفتیم و رفتیم بازار مشترک و از اونجا داران روز عید هم دعای سال تحویل رو خوندیم و بعد از سال تحویل همه اومدند خونه ما و بعدش همه با هم رفتیم خونه فامیلها برای دید وبازدیدو به تعدادی بچه ها عیدی دادیم و محیا هم عیدی گرفت روز سوم هم دایی حسین با همکلاسیهای سال 59 خود برنامه دیدار گذاشته بودند و دیدن این صحنه برام خیلی جالب بود شنبه 5 عید هم به زیارتگاه سید محمد آقا توی نوجه مهر رفتیم محیا و امین هم هر اسباب بازی که میدیدند میخواستند که براشون بخریم سر همی اسباب بازیها هم کلی دعوا و سرو صدا براه مینداختند انجا اتاقی برای استراحت اجاره کردیم و گوسفندی که خاله برای قربانی آورده بود آبگوشت درست کردیم و بعد از زیارت به راه افتادیم و توی راه هم نزدیکهای سیه رود کنار رود ارس پیاده شدیم و آتیش روشن کردیم و چای و کباب و کلی به همه خوش گذشت مخصوصا به بچه ها و شام هم برای عروسی برادر خانم عباس مهمان آنها بودیم

سفره هفت سین

محیا و پسر دایی علی

محیا و امین...وقتی اومدیم تهران محیا که از خواب بیدار میشد فکر میکرد دارانیم بلافاصله سراغ امین رو میگرفت

و ایشون هم الیار پسر پسر دایی امیر

که باباش گفته فقط عکسشو بذار چرت و پرت ننویسنیشخند

البته مامانش گفته که همیشه به وبلاک محیا سر میزنه

ممنون مامانش

واین هم زهرا دختر پسر دایی جواد

که از حسودی محیا داشت میترکید

میگفت هیشکی نباید با محیا حرف بزنه فقط من

-----------------------------------------------------

توی تعطیلات داران بودیم خیلی جاها رفتیم خونه خیلی از فامیلها

و خیلیها هم خونه ما اومدند

ولی چون عروسی دایی مبینا بود دوربینم دست مامان مبینا بود به همین خاطر جز همین چندتا عکس عکسهای زیادی نتونستم بگیرم

11 هم با دایی مهدی به تهران اومدیم

سیزده بدر هم به پارک نهج البلاغه رفتیم و از اینکه سیزده رو داران نموندم پشیمون شدم

یادم رفته بود بگم سهم زمین خودم رو فروختم به خاله

وسهم دایی حسن رو خریدم آخه سهم من نصف سهم دایی حسن بود اینجوری هم سهم خاله کامل شد هم سهم من،آخه تو قانون اسلام به دخترها سه دانگ میرسه به پسرها شش دانگناراحتچون که پدر من هم زیادی به اینجور مسائل اعتقاد داره میگه اگه به همه برابر بدم باید توی اون دنیا جواب پس بدم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)