محیامحیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

محیا یعنی تمام زندگی

9/11/90

1390/11/10 8:50
نویسنده : مامان محیا
180 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دیروز با محیا و روژین و خانم رهبر رفتیم بوستان برای خرید

از همان زمان ورود بچه ها گفتند ما جیش داریم

تا بردیم  بعدش آوردیم

فرمودند پی پی داریم تا چهار طبقه رو بریم پایین و برگردیم کلی طول کشید.

بعدش یکی گفت من بستنی میخوام و اون یکی گفت من ایستک میخوام

کلی راه رفتیم تا اقلام درخواستی رو تهیه کردیم که بعدش بستنی نصفه نیمه ریخته شدزمین و ...

ماشا الله داخل هر مغازه ای که میرفتیم سرشون رو میکردند داخل ویترین و دست به همه چیز میزدند

رفتیم عینک فروشی ،یه دفعه دیدیم همه عینک ها رو امتحان میکنند یه صندلی بود که محیا نشسته بود

روژین رفت داخل و از سمت فروشنده هرچی صندلی بود بر داشت آورد بیرون.

بیچاره فروشنده ها که هیچی هم نمی گفتند

یه جایی داشتیم میرفتیم یه دفعه دیدیم محیا نیست

هی اینور محیا اونور محیا

دیدیم رفته توی یکی از مغازه ها روی یه صندلی که پشتش عکس گربه بود نشسته و مغازه داره هم داره باهاش صحبت میکنه.

دستشونو به هرچی و همه جا زدند از نور افکن که نورهای رنگی میندازه روی زمین و به نوعی بازی نور

خوابیده بودند روی زمین میخواستند نورا رو جمع کنند.

با این همه سختی کمی تونستیم خرید کنیم تا ساعت 8 شب اونجا بودیم

بعدش اومدیم پیتزا بخوریم

تا سفارش پیتزای ما آماده بشه همه جا رو ریختند بهم سنگهایی که داخل آبشار بود بر میداشتند میذاشتند روی میزا

منوها رو از رو میزا برمیداشتند سر اینکه مال تو بیشتره مال من کمتره دعوا میکردند

هی هم میرفتند میگفتند آقا لطفا نی اضافی میدی آقا لطفا قاشق یکبار مصرف میدی

سفارش هم که آماده شد شروع نکرده سوپه ریخت کلی وسایلمونو برداشتیم اومدیم سر میز بعدی که اومدند تمیز کردند

تا نصفه ها پیش رفتیم که یکی ازنوشابه ها هم ریخت و همه جا کثیف شد و نصفه نیمه رها کردیم بلند شدیم رفتیم

این هم از یک روز بیرون رفتن ما برای خرید

امروز هم از آتلیه اومدند عکس بگیرند

ان شا الله عکسها خوب باشند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محیا
10 بهمن 90 13:42
وااای چی گذشت به شما؟؟؟ امروز اگه اینجوری شد زود برو خونت.من هم جمع میکنم میرم..با این شیطنتها نمیارزه
مامان پارسا
10 بهمن 90 13:43
سلام چه ماجراهایی داشتین
مامان محیا
10 بهمن 90 14:14
عابدی جان فردا میریم..امروز استراحت کن
مامان صدف
11 بهمن 90 9:15
عجب ماجراهایی اتفاق افتاد.خوش به حال خودم که یک راست میرم دخترمو بقل میکنم میخوابم
عمه نرگس
11 بهمن 90 14:18